انجمن یاران منتظر
عنوان موضوع :آی کی یو از فاصله ها می نویسد
نویسنده :ندای فطرت


000080;">آی کی یو از فاصله ها می نویسد
نشسته بودم رو سکوی جلو ویترین مغازه. سرم رو انداختم پایین تا نیگام به
خریداران ممنوع التصویر نیفته و فاصله !!!! ایجاد نشه .
یه خانم چادری رو دیدم که با پسر کوچولوی بامزه اش ، به مغازه ها نگاه می کنن .
پسره جلوی یه مغازه اسباب بازی فروشی واستاده بود و به اسباب بازی ها
جوری نگاه میکنه که انگار میخواد همشون رو واسه خودش برداره….. پسر محو
بازیگوشی و تماشای مغازه بود که آروم آروم بی آنکه حالیش بشه ، از مامانش
 فاصله گرفت…………………پسر کوچولو مامانش رو گم کرد .
ولی هنوز  خودش متوجه نبود . تا اینکه …………
  تا اینکه یه خانم دیگه با بچه اش از اونجا رد میشدن و  بچه هه به مامانش گفت:
 مامان تشنمه آب میخوام….
این پسر کوچولو بامزه ما ، کلمه آب رو که شنید احساس کرد خودش هم
 تشنشه….
گفت مامان منم آب. جوابی نشنید. دوباره گفت مامان تشنمه بهم آب بده .
خب معلومه،مامانی که باهاش فاصله گرفتی و ازش دورشدی ،
آب که هیچ چی جوابتو هم نمی ده.
بچه تازه متوجه شد . مامانش رو گم کرده و زد زیر گریه.
هر زن چادری رو که میدید ، میدوید دنباش و صدا میزد مامان مامان……
ولی کسی جوابی بهش نمیداد…… دیدم کم کم انگار وحشت کرده .
یعنی تشنگی از یادش رفته و از ترس داره می لرزه………دو سه تا از مغازه دار ها
و رهگذر ها هم دور و برش جمع شده بودن و بیچاره رو سوال پیچ میکردن….
ولی بچه هه فقط گریه میکرد و مامانشو صدا می زد ….
یه لحظه دیدم یه خانومی جمعیت رو زد کنار و اومد جلو. مادرش بود .
بچه یه جوری پرید تو بغل مامانش که انگار تنها جای امن و مطمئن دنیا رو پیدا کرده
آروم آروم گریه اش بند اومد و آروم شد . مامانشو بغل کرده بود و هیچ چی نمی
گفت. حتی آب هم نمی خاست. مثل اینکه اصلا از اول تشنه نبوده…….
یهو دیدم احسان و سلمان وایستادن کنارم و سلمان خنده تلخی به لب داره ؛
گفتم آقاسلمان چرا میخندی؟ گفت آی کی یو جان ! این بچه منو یاد یه کسی
اندخت…..گفتم یاد کی؟ گفت:یاد خودم ، یاد همه آدما…..
احسان گفت : که چی ؟
سلمان گفت:ما آدما عین اون بچه ایم ….. وقتی که می ریم دنبال
بازیچه های دنیا ، از خدا غافل می شیم ….
غافل که شدیم ازش فاصله می گیریم و دور می شیم…..وقتی ازش دورشدیم و
 گمش کردیم ،یه تلنگری و مصیبتی و یا حاجت و در خواستی ما رو یه تکونی میده .
سرمون رو برمی گردونیم بگیم خدا من فلان حاجت رو میخام ،میبینیم ای دل غافل،
ما که ازش فاصله گرفتیم و خدا رو خیلی وقته گُمش کردیم. چیزای دیگه رو باهاش
اشتباه گرفتیم ودنبالشون دویدیم و دل بهشون دادیم.
ولی هرچی عوض خدا گرفتیم راضیمون نکرد. ….
حالا میایم ازش حاجت میخوایم،هی میخوایم و میخوایم و میخوایم………………..
  وقتی خودش رو نشون داد،که حاجت بده،  اگه زرنگ باشیم و وحشت دوری ازش رو
 چشیده باشیم ، با دیدن خودش دیگه حاجت کلا از یادمون میره .
  مثل اون پسر کوچولو ، فقط میخوایم بین ما و حاجت دهنده دیگه  فاصله نباشه و
وحشتمون از بین بره…..
چون میدونیم تنها جای امن و مطمئن پیش اونه،نه جای دیگه ……………
سلمان به اینجا که رسید سرم رو  بلند کردم تا عین فیلم ها آهی بکشم .
دیدم اشکش در اومده و احسان هم حالش گرفته است و زیر لب میگه :
تو با منی اما من از خودم دورم
چو قطره از دریا من از تو مهجورم .
http://blugh.ir/?p=223