آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
تن و تانگ
دوشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۱ ۰۷:۲۹ بعد از ظهر
[#1]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3401
حالت :
ارسال ها :
977
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
200
اعتبار کاربر :
1499
پسند ها :
144
تشکر شده : 243
|
قصه ی تن و تانک
راوی : عبدالصمد زراعتی جویباری *قسمت اوّل: اعزام بزرگ سپاه محمد رسول الله ص* به خاطر بارنده گی چند روز گذشته، خیابان ها و کوچه پس کوچه های روستای ما، پر از گل و لای بود و هوای سرد در آن جولان می داد!. باد سردی که از سمت شمال غربی می وزید، برگ های سمج زرد مانده بر بلندای درختان بلوط و افرا و آزاد و انجیر را می کَند و بر زمین می انداخت، به طوری که تا آن زمان از پائیز، همه جا پر بود از رنگ های جور وا جور برگ های خشک!. قدیم تر ها دهکده در حلقه ی انبوه درختان قد و نیم قد و بیشه زار های گسترده، پوشیده شده بود!. پرنده گان با پرواز کوتاهی در بی کرانه ی آسمان دست جمعی روی درختان عریان و یا سیم های ممتد برق می نشستند، به طوری که هم دیگر را پوشش می دادند؛ تا از گزند باد سرد محفوظ بمانند!. از زمین های کشاورزی که گردا گرد روستا را در بر گرفته بود، صدای خشن تراکتور رومانی نارنجی رنگ به گوش می رسید که، مردم مشغول شخم زدن زمین ها و کاشت گندم و باقلا بودند. از دور دسته های انبوه سار های سیاه و کلاغ ها دیده می شد که بر فراز زمین های کشاورزی می چرخیدند؛ تا از لای خاک های شخم خورده و زیر و رو شده، کِرم ها و یا دانه های باقلا و گندم را بخورند!. سکوت دهکده با گریه ی کودکی و یا سر و صدای بچه های قد و نیم قد می شکست. گاهی هم عو عوی سگ ها و یا نعره ی گاو ها، گاهی هم موتور کهنه و زِهوار در رفته ی رهگذری، آرامش دل انگیز دهکده را می شکست!. بیش تر جوان های روستا در قالب سرباز، نیروی جهادی و یا سپاهی و ارتشی و بسیجی در مناطق عملیاتی جنوب و غرب حضور داشتند، لذا از صفای گذشته در دهکده خبری نبود!. روز بعد دهم آذر ماه هم عده یی از جوانان شورکاء برای اعزام از روستا به سوی جبهه ها رَهسپار می شدند و باز دهکده خالی از فرزندان خود می شد. صبح یک توک پا، پنج کیلو متری را پیاده از روستا، به جویبار رفتم تا پرونده ی اعزام به جبهه ام را کامل و فرم های مورد نیاز را پر کرده باشم، باقی روز را منزل بودم. من از کودکی در این منزل زنده گی می کردم، خانه ی گلی پدر بزرگ ام در حیاط پر از درختان میوه و بسیار زیبا و هزار و پانصد متری ساخته شده بود، که یکی از اتاق هایش با گذشت زمان تخریب و یک اتاق ۳ در ۵ باقی مانده بود، که آش پز خانه و حال و پذیرایی و خواب، همه اش از همان فضا استفاده می شد!. زمانی که سن من دوازده - سیزده سال بیش تر نبود و پدرم زنده بود، هم با پدر بزرگ ام زنده گی می کردم!. یعنی از دو سه ساله گی با آن ها بودم، البته خانه ی پدرم و عمو هایم در همان حیاط منزل پدر بزرگ ساخته شده بود، از این رو شام و ناهار را نزد پدر و مادرم می خوردم، اما اوقات و خواب ام را، پیش آن دو عزیز می گذراندم!. سه - چهار سال پیش که در جبهه ی جنوب بودم، پدر بزرگ ام به رحمت خدا رفته بود و من به خاطر تعلقات ام ضربه ی روحی زیادی از مرگ او خورده بودم، اکنون مادر بزرگ ام در این خانه ی کوچک و نمور زنده گی می کرد که من وابسته گی عاطفی زیادی به او داشتم. آن روز ساعت ها مشغول نوشتن وصیت نامه بودم و یا صدایم را ضبط می کردم، ننه آقا مشغول کاشت سبزی در فضای حیاط خانه بود و هر بار که وارد اتاق می شد، کار های مرا زیر نظر می گرفت!. گاهی با گوشه ی چار قد گل دار بزرگ و نخی اش، چشمان زیبا و خرمایی اش را که در میان چین و چروک های بی شمار خود نمایی می کرد، پاک می نمود، او حال مرا متفاوت تر از اعزام های قبل می دید و ترسی را احساس می کرد!. ننه آقا بیش ترین تکیه گاه عاطفی ام من بود و دارایی من که به دو دست لباس مندرس و چند جلد کتاب هم نمی رسید، در اتاق این منزل قرار داشت!. باقی وسایل که ظروف ملامینه و قاشق و چنگال فلزی نازک و پتوی پاره و حصیری نازک و لا خورده و بالشتی جِلِق و بِلِق شده، که متعلق به ننه آقای من بود! که سال ها در آن غذا می خوردم و آن جا می خوابیدم!. غروب سری به منزل عمه ام زدم. عمه ام دو پسر داشت که یکی از دو پسران اش در جبهه بود و دومی هم قرار بود، فردا با ما اعزام بشود. آن شب شام مهمان عباس آقا پسر عمه ام بودم که داماد شان ذبیح الله رستخیز و پسر عموی او محمد صادق درویشی و خواهر زاده اش کاظم رنج کش و علی مدانلو هم بودند.... تا پاسی از شب، گعده داشتیم و می گفتیم و می خندیدیم، انگار قرار بود صبح روز بعد دست جمعی سفر تفریحی برویم. در حالی که غم روی صورت عمه ام و عروس اش نشسته بود، ولی ما بی غم عالم، در هوای خود مان سیر می کردیم!. وقتی به خانه بر گشتم، ننه آقای من خوابیده بود. لامپ رشته یی ۱۰۰ واتی را روشن کردم و تا نیمه های شب عمامه بستم و چون اولین بار بود و بلد نبودم ده ها بار، باز و بسته کردم تا توانستم به یک جایی برسانم!. صبح روز بعد که خیلی هم خواب داشتم بر خاستم و به سپاه جویبار رفتم که، مادر و برادرم علی آقا، هم به جویبار آمدهبودند |
||
|