آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
تن و تانگ
دوشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۱ ۰۷:۳۷ بعد از ظهر
[#4]
|
||
عضو
شماره عضویت :
3401
حالت :
ارسال ها :
977
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
200
اعتبار کاربر :
1499
پسند ها :
144
تشکر شده : 243
|
*قسمت دوم: اعزام و وداع*
⬅️ صبح روز دهم آبان ماه در جویبار، غلغله یی بر پا بود و محوطه ی وسیع بسیج، مملو از جمعیت بود که، بیش تر شان می خواستند اعزام بشوند. از روستای شورکاء، جمع زیادی از بسیجیان اعزامی، توسط مردم بدرقه شدند که من در این بدرقه حضور نداشتم و خودم راه افتادم رفتم جویبار!. در این اعزام می توانم از عباس درویشی، سید فضل الله هاشمیان، مسلم رستخیز، حبیب الله رستخیز، ولی الله حبیبی، قاسم امیری، عظیم شیردل هم یاد کنم. اگر چه هوا سرد بود و ابر بارور و در هم و پر پشت، سطح آسمان را پوشانده و باد ابر ها را با خود به سمت شرق می کشید، اما چنان شوق و ذوقی در میان بچه ها وجود داشت، که کسی از ما به سرمای هوا و غصه های جدایی فکر نمی کرد. چند تن از روحانیون شهر، هم حضور داشتند و ما طلبه ها را تشویق می کردند، حتی حاج آقا نامدار عمامه های ما را که به زحمت بسته بودیم، دو باره و درست و حسابی بسته بود!. تا برای اولین بار از جویبار، جمع زیادی روحانی به جبهه اعزام بشوند، که البته همه ی آنان طلبه بودند، ولی روحانی دیده می شدند!. ساعت ۱۰ صبح،ش پس از تحویل گرفتن لباس خاکی رنگ، از دروازه ی سپاه جویبار به صف و از زیر قرآن خارج شدیم که جمعیت زیادی در بیرون از سپاه منتظر ایستاده بودند. در میان اشک ها و لب خند های پر از درد تا خروجی شهر که معروف به پمپ بنزین بود، بدرقه شدیم. علاوه بر مادرم، مادر بزرگ و عمه و بچه هایش هم به بدرقه آمده بودند. لحظه ی خدا حافظی میان مردم و جگر گوشه های شان، نگاه های پر تمنا و مملو از معنا رد و بدل می شد؛ که اشک هم قادر به پاک کردن اوج اندوه و غم ها و معنای جدایی ها نبود. مادر بزرگ ام با دستان بلند و پینه بسته اش، گردن ام را در آغوش کشید و صورت و سرم را بوسه باران کرده بود، قطرات درشت اشک در پهنای صورت اش سرازیر شده بود. خیلی بی قراری می کرد، گمان اش این بود که این بار حس خوبی را ندارد!. و چون یاد گار پسر جوان مرده اش بودم، احساس می کرد که نباید نوه اش تا به این حد ساده و راحت برود و بر نگردد!... خیلی دل داری اش دادم و گفتم: تو اگه دعاء بکنی، خدا به دعاء تو، توجه می کند. و پیر زن آرام شد و با چشمان نگران اش، نگاهی به من انداخت، گویا می خواست بداند که حرف ام را از سر اعتقاد زدم، به چشمان خیس او نگاه کردم و با لب خند سرم را تکان دادم و به او یقین دادم که دعای او بی اثر نمی ماند و چون به دعاء کردن اش اطمینان داشت، قانع شد!. دستانی که گردن عزیزان شان را در آغوش می گرفتند، به طور محسوسی می لرزیدند و شانه هایی که در میانه ی آغوش از حزن و اندوه جدایی، تکان می خوردند. لب هایی که آخرین جملات را مبادله می کردند و افکاری که سخت در گیر یافتن جملاتی برای ابراز عشق و محبت و توصیه ها بود و بوسه هایی که رد و بدل می شد!. حق هم داشتند چون خانواده ها تجربه کرده بودند که در هر اعزامی، بعضی از رزمنده گان قرعه رفتن بی باز گشت به نام شان خورده و هرگز باز نگشتند و خوف این گونه در وجود خانواده ها جا خوش کرده بود!. دود مینی بوس های ممتد و به صف ایستاده، چشم ها را می آزرد و تنفس ها را به دست انداز می انداخت. مسؤول اعزام با بلند گو دستی اش، مرتب فریاد می زد: برادران رزمنده؟!... توجه کنید... عزیزان؟! وقت خدا حافظی و وداع تموم شد.... لطفاً سوار ماشین ها بشید!... و در میان هم همه ی مردم، آخرین بار با عزیزان مان خدا حافظی کردیم و سوار مینی بوس شدیم و قطار ماشین ها به سمت زاد گاه من به راه افتادند... آن قدر مشغله ی خوش ذهنی از اعزام داشتم که یادم رفته بود که قرار است برای ناهار مهمان مردم زاد گاهم باشیم. کاری که از چند روز پیش، مردم شورکاء، دست جمعی به تکاپو افتاده بودند، تا از رزمنده گان اعزامی پذیرایی کنند. با این که خانواده های شورکایی در جریان اجتماع رزمنده گان در شورکاء بودند، اما در هوای سرد و بیش تر شان با پای پیاده پنج کیلو متری را طی کرده و به جویبار آمده بودند و اکنون باید به روستا بر گشتند، تا آخرین لحظه های حضور عزیزان شان را از دست ندهند. وقتی به حسینیه ی بزرگ محل مان رسیدیم، بلا درنگ به حمام عمومی روستا رفتم!. دو سه روزی حمام نکرده بودم، حد اقل یک هفته هم از حمام خبری نبود، لذا فرصت مناسبی بود!. این تجربه ی اعزام های پر سر و صدا بود، از این رو حمام خلوت روستا آن هم در آن هوای سرد، با دوش بسیار گرم حال خوشی داشت. پس از استحمام، ۲۵ ریال پول حمام را گذاشتم روی دخل و با برادران ولی و رضا مهدیان که حمام را اداره می کردند، خدا حافظی کردم. حسینیه پر بود از رزمنده گان اعزامی، بعضی از خانواده ها به دنبال عزیزان شان تا به شورکاء آمده بودند. شورکایی ها در مهمان نوازی از رزمنده گان اعزامی سنگ تمام گذاشته بودند، پس از ناهار من به اتفاق دوستان طلبه ام، قاسم صالحی، سید مجتبی رسولی، سید محمد علی رضایی و حجت الله ابراهیمیان سوار پیکان بسیج جویبار شدیم که خیلی کلاس داشت!!. |
||
|