آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
برای سلامتی بابای بزرگوار خواهر خوبمون الی ارمیا و همه جانبازان عزیز
دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲ ۰۲:۱۴ بعد از ظهر
[#3]
|
||
بانو
شماره عضویت :
12
حالت :
ارسال ها :
3166
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
356
دعوت شدگان :
1
اعتبار کاربر :
13846
پسند ها :
3168
تشکر شده : 2569
|
انقد غصه خوردم که دیگه نای حرف زدن ندارم
دلم فقط محبتو بابامو میخواد همین چن وقته بابام تو تخت بیمارستانه ...مامانم آواره این بیمارستان و اون دکتر .... نمیدونم چی بگم...ازخدا چه گله ای بکنم آخه کی میتونه درک کنه حال دختری رو که باباش قسمش میده و ازش میخواد خدارو به حضرت زهرا قسم بده تا راحتش کنه کی میتونه درک کنه باباداشته باشی و بخوای باهاش حرف بزنی ازغم و غصه های دلت بگی و نتونی بگی هروقت بابام سرشو میاره بالا نفسش قطع میشه و آروم اشک چشمش جاری میشه اونوقت تو دلم خون جاری میکنم و اشک نمیریزم تا بابام اروم بشه اشک چشماشو پاک میکنمو ومیگم تو که چیزیت نیست قوی باش مرد... کی میتونه درک کنه حسرت غذا میمونه به دلمون و نمیتونیم بپزیم چون بوی غذا نفس بابا رو تنگ میکنه کی میتونه تو جوونی پیر شدم ازبس غصه بابامو خوردم کی میتونه حال و روز مادری رو درک کنه که اشکاشو ازما قایم میکنه تا ما غصمون نشه بابای من سنی نداره که 50 سال سنی نیست که اکسیژن هوا خودشو از ریه هاش قایم کنه تا بخواد بابا رو ازما بدزده آخه خدا من ازت میترسم این انصافه؟حتی نمیتونم پیشت گله کنم آخه میترسم پیشت گله کنم بابامو ازم بگیری انقد دوست دارم همونطور گه پیشت دعا میکنم یه بارم ازت گله کنم ولی به شرطی که قهرت نیاد و بابامو ازم نگیری میدونی چیه میگن تو مهربونی ولی من میترسم ازت ...میترسم حرفی بزنم که تو بابامو ببری اصلا تو بابای منو میخوای چیکار؟من به محبت بابام نیازدارم خودت که میبینی همه اینروزایی که توخونه نیست من لباساشو بو میکنمو گریه میکنم تا برگرده اوونوقت تو که بی نیازی بابای منو میخوای چیکار اصلا چی بگم دلم ارومشه؟ خودت بهم بگو دیگه من قول میدم تو خونمون هیچ غذایی نپزم، بابا بخاطر غذایی که من درست کردم نفسش گرفت...من اون غذارو میخوام چیکار وقتی بابام نباشه اخه چی بگم دلم اروم شه دوست دارم داد بزنم دیگه حال نوشتن ندارم از بس گریه کردم انقد ازت میترسم که فقط خودت میدونی چرا کاری کردی که انقد ازت بترسم که نتونم باهات حرف بزنم یه چیزایی دور قلبمون کشیدی که همش داغه من نگران اشکهای بابامو و بابام چشمش به صورت ما که اشک نریزیم یه بار شنیدم میگفت من ده سال پیر میشم وقتی میبینم بخاطر من بچه هام گریه میکنن از اونروز به بعد هیچوقت گریه نکردم پیشش ریختم تو خودم....تا بابا غصه نخوره ابجی قمرخوب گفته...دیگه وقتی مریض میشم هیشکی نیست منو ببره دکتر..فقط میتونم بی صدا گریه کنم دلم برای خس خس نفسهای بابام تنگ شده به بابا میگم غصه نخور علم داره پیشرفت میکنه درمان میشی...اصلا پیشرفت نکنه مگه امام زمان نمیاد...خب اون بیاد مشکلمون حل میشه دیگه دیگه چرا غصه میخوری...هرجمعه منتظرم یه نگاه به ما بکنه ولی...... قول میدم وقتی نفسش بند میاد من دیگه بیتابی نکنم ...فقط بابامو میخوام همین
ویرایش ارسال توسط : الی . ارمیا
در تاریخ : دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۲ ۰۲:۲۱ بعد از ظهر |
||
|