آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
داستان مسافرت یاران منتظر به خانه ادمین
چهارشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۳ ۰۵:۴۶ بعد از ظهر
[#36]
|
||
من و جمعه و سردار همچنان منتظریم همه داریم با هم سوت بلبلی میزنیم
جمعه : ته سر نخره...بلاغ...کار بود دست ما دادی...چند ساعته اینجا علاف شدیم.. من : بشین سوتتو بزن سردار : بلاغ...میشه منم سوت بزنم؟ من : تو هرجور راحتی عزیزم..تو خودت کلا سوتی داداش..بزن ..بزن الاناست که قطار برسه یهو دیدیم یه صدایی از دور میاد...شبیه صدای سوت قطار بود... گفتم بهشون..دیدین گفتم الان قطار میرسه...مه مغز بخردنی شما..کله ساخته ها صدا هرچی که نزدیک تر میشد گوش خراش تر میشدش دیدیم بعلهههههههههههههههه...قاصدک خانمه ... داره داد میزنه که کجااااااااااااااااااااااااااااااااا...من میخام بیااااااااااااااااااااااااام سردار اومد بهش گفت : هیسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس...آبرومونو بردی...فک کردی خونست که همینجور داد میزنی باشه...چشم..شما هم میبریم...حالا انقد داد و قیل نکن و حالا ما 4 تایی منتظریم تا قطار از راه برسه.... |
|||
|