از سر جاده راه افتاده، پای پیاده یه دهاتی با همون لباس ساده داره میاد برسه پنجره فولاد بشینه روبرو گنبد، گوشه ی صحن گوهرشاد یکی از شمال از کنار شالیا یکی از جنوب از همون حوالیا همه اومدن دست خالیا هنوزم یه عده تو راهن مثل هر شب دلم برا کفتر سلطان تو این شلوغی مارو یادت نره سلطان دل شوره داره، قلبش پاره لحظه شماره زائر خسته ای که توی قطاره تو هر ایستگاه می کشه از جیگرش آه منتظر نشسته تا که ساعت هشت بیاد از راه یکی شهریه مثل این مسافره یکی چادرنشین از عشایره همه ی حرم پر زائره هنوزم یه عده توی راهن بنده نوازیت همه می گن محشره سلطان توی شلوغی ما رو یادت نره سلطان ...