آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
ازدواج
پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳ ۰۳:۳۸ بعد از ظهر
[#4]
|
||
قهر بودیم..در حال نماز خوندن بود..نمازش که تموم شد هنوز پشت به اون ورنشسته بودم کتاب شعرش و برداشت و با یه لحنِ دلنشین؛شروع کرد به خوندن ولی من باز باهاش قهر بودم کتاب و گذاشت کنار، بهم نگاه کرد و گفت: "غزل تمام، نمازش تمام،دنیا مات .... سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد" باز هم بهش نگاه نکردم.. اینبار پرسید: عاشقمی؟؟ سکوت کردم گفت: "عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز بی تفاوت بودنت هر لحظه آبم می کند" دوباره بالبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ گفتم : نهههههه گفت:"لبت نه گوید و پیداست می گوید دلت آری .. که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری" زدم زیرِ خنده...وروبروش نشستم ... دیگه نتونستم بهش نگم وجودش چقدر آرامش بخشه بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم: خدا رو شکر که هستـــی
ویرایش ارسال توسط : زهرابانو
در تاریخ : پنجشنبه ۲ بهمن ۱۳۹۳ ۰۳:۳۹ بعد از ظهر |
|||
|