آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
"✿"اولــیــن زن اسیــردفـــاع مقـــدس"✿"
دوشنبه ۲۶ امرداد ۱۳۹۴ ۱۱:۲۱ قبل از ظهر
[#1]
|
||
بانو
شماره عضویت :
1957
حالت :
ارسال ها :
863
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
124
اعتبار کاربر :
12898
پسند ها :
948
تشکر شده : 1235
|
آزاده فاطمه ناهيدي
دلم براي معنويت آن روزها تنگ مي شود... زنان اين سرزمين كهنسال، پيوسته در عرصه هاي نبرد خير وشر، در كنار مردان با ستم ستمگران به مقابله ايستاده و برگهاي زريني را به تاريخ سراسر جانفشاني و پاسداري از آيين و ميهن افزوده اند. زنان ايراني، دراسارت دشمن جبار نيز ثابت كردند كه اين ملت، در برابر هيچ قدرتي سر تسليم فرود نمي آورد و تعظيم و تكريم را فقط شايسته ”او“ مي داند كه عزت و سربلندي انسانهاي مخلص و صبور را ضمانت كرده است.“ قبل از اسارت چه مي كرديد؟ در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم و در مناطق محروم خدمت مي كردم. چند سالتان بود و چه شد كه تصميم گرفتيد عازم جبهه شويد؟ بيست و چهار سال داشتم. در شهر بم بودم كه خبر شروع جنگ را شنيدم و به جبهه رفتم. از خودتان نپرسيديد كه زن در جبهه چه مي كند؟ چرا، ولي با توجه به تخصصي كه داشتم و مخصوصاً با عشقي كه به خدمت به كساني كه به تجربه هاي پزشكي من نياز داشتند، مي دانستم كه حضورم مفيد خواهد بود. نترسيديد؟ چرا. يادم مي آيد كه با صداي هر انفجاري بند دلم پاره مي شد. من هيچ وقت جنگ را آن جور نديده بودم. از ابتداي ورود خود به جبهه و احساستان بگوييد؟ تازه رسيده بوديم دزفول و يكراست رفته بوديم پايگاه وحدتي. من بودم و دكتر صادقي، آقاي زندي و برادر جرگويي با دو نفر ديگر كه امدادگر بودند. من هم كه سال گذشته در رشته مامايي فارغ التحصيل شده بودم. از تهران يك اكيپ شديم و رفيم جبهه. اول رفتيم غرب، اما سه روز بيش تر نمانديم. گفتند جنوب بيشتر به نيرو نياز دارد. رفتيم انديمشك. همه جا پر از دود بود. نيروگاه برق را زده بودند. گفتم ”بهتر است برويم دزفول. شب دزفول بمانيم و صبح حركت كنيم.“ همه موافق بودند. اما دزفول هم دست كمي از جاهاي ديگر نداشت. در پايگاه وحدتي دزفول، فقط نيروهاي ارتشي مانده بودند و زنها و بچه ها را برده بودند. به ما هم اجازه ورود نمي دادند. عموي من آنجا بود. تلفن كردم و او آمد ما را برد داخل پايگاه. شب وحشتناكي بود. از بس آنجا را مي كوبيدند، فكر مي كردم تا صبح زنده نمي مانيم. قبل از جنگ، زياد با خانواده مي رفتيم آنطرف ها. پايگاه وحدتي جاي قشنگي بود. آن شب خيلي ساكت بودم. به جز صداي انفجار يا بمباران صداي ديگري وجود نداشت. آيا موردي پيش آمد كه به ترديد بيفتيد و احساس كنيد كه اشتباده كرده ايد كه به منطقه جنگي آمده ايد. بله، زماني كه مجروحان را مي ديدم به خصوص وقتي كه مي ديدم چطوري جوانان ما دست و پا و چشم و اعضاي بدن خود را از دست مي دهند و معلول مي شوند. ولي من از دو دلي بدم مي آيد. دلم مي خواست هر تصميمي مي خواهم بگيرم، زودتر بگيرم. فكر مي كردم كاش به حرف دايي گوش كرده بودم و نمي آمدم. آيا كسي با جبهه رفتن شما مخالفت كرد؟ بله. وقتي مي خواستم بيايم جبهه، دايي من اصرار مي كرد بمانم. مي گفت، ”احساساتي شده اي.“ مي گفت ”ما جنگ جهاني دوم را ديده ايم. به اين سادگيها نيست. كشته شدن دارد، مفقود شدن دارد، اسارت دارد. اگر بروي دست و پايت قطع شود، يك عمر بيچاره مي شوي.“ هرچه برايش توضيح مي دادم بايد بروم، وظيفه است، گوش نمي داد. پدر و مادرتان هم مخالفت كردند؟ خير. مادرم مي گفت، ”داداش! اصرار نكن. بگذار با خيال راحت برود.“ مامان به اين كارهاي من عادت داشت. بابا هم مي دانست وقتي مي گويم ”مي خواهم بروم“، حتماً فكرهايم را كرده ام. چيزي نگفت. از وقتي فارغ التحصيل شده بودم، رفته بودم مناطق محروم. احساس مي كردم وجودم آنجا لازم تر است. حضرت امام در يكي از فرمايشاتشان دستور داده بودند كه هر كس مي تواند برود و به مناطق محروم به مردم خدمت كند. زمان شروع جنگ من در يكي از روستاهاي اطراف بم بودم، كه شنيدم جنگ شروع شده. همانجا تصميم گرفتم بروم جبهه. آمدم تهران. مادربزرگ فوت كرده بود. تازه دفنش كرده بودند. خيلي دوستش داشتم. به هم خيلي نزديك بوديم. همه حرفهايم پيش او بود. اما جنگ همهٔ باورها را عوض كرده بود. حتي نمي توانستم بمانم ختم مادربزرگ تمام شود. |
||
|