آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
جامانده های اربعین
سه شنبه ۱۰ آذر ۱۳۹۴ ۰۲:۴۰ بعد از ظهر
[#2]
|
||
عضو
شماره عضویت :
1510
حالت :
ارسال ها :
4899
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
423
اعتبار کاربر :
39747
پسند ها :
1767
تشکر شده : 10239
وبسایت من :
وبسایت من
|
🔗 ملاعباس چاووش، هر سال از مازندران پرچم اباعبدالله، بر دوش میگذاشت و راهی کربلا میشد...
عده ای هم همراه با او راهی می شدند... شهر به شهر رفتند تا رسیدند نزدیكى كربلا... خستگی بر آنها چیره شد... ولی چون شب جمعه بود و شب زیارت، هر طور بود خود را به کربلا رساندند...! آن زمان هتل و مسافرخانه نبود، سراهایی بود که مسافران در آنجا میماندند... وسایل خود را گذاشتند و به زیارت رفتند... به حرم رسیدند... از ملاعباس خواستند تا که روضه بخواند... او هم بعد از زیارتنامه، در کنار ضریح ابا عبدالله الحسین علیه السلام، روضه ی حضرت علی اکبر خواند... شب بازگشتند به سرا و استراحت کردند... ملاعباس مى گوید : تا خوابم برد، در عالم خواب، یک وقت دیدم یک كسى درِ سرا را میزند...! من بلند شدم آمدم ببینم كیست...! دیدم یک غلام سیاهى است...! به من سلام كرد گفت : ملاعباس چاووش شمائید...؟! گفتم : بله... گفت : آقا فرمودند به رفقا بگوئید مهیا شوند، ما میخواهیم به دیدن شما بیائیم...! گفتم : کدام آقا...؟! گفت : همان آقایی كه این همه راه به عشق او آمدى... گفتم : آقا حسین علیه السلام را میگویی...؟! گفت : آرى... گفتم : امام حسین ع میخواهد بیاید اینجا...؟!! گفت : آرى... گفتم : ایشان كجا هستند... ما میرویم براى پا بوسش...! گفت : نه... آقا فرموده مى آیم... ملا عباس مى گوید : در عالم خواب آمدم رفقا را خبر كردم... همه مؤدّب نشستیم كه الان آقا می آید... طولى نكشید یك وقت دیدم دَرِ سرا باز شد... مثل اینكه خورشید طلوع كند... چنین نورى ظاهر شد...! یكدفعه من با رفقایم آمدیم بلند شویم... یک وقت دیدیم آقا اشاره كرد و فرمود: بنشینید... شما خسته اید... تازه رسیده اید... راحت باشید... یک یک احوال ما را پرسید... یک وقت فرمود : ملاعباس...؟! گفتم : بله آقا جان...؟! فرمود : میدانى چرا من امشب اینجا آمدم؟! گفتم : نه آقا جان...!!! فرمود : من با تو، سه تا كار داشتم...! گفتم : چیست آقا جانم...؟!! - اول : بدان هر كس زائر ما باشد، ما به دیدنش میرویم...! - دوم : شبهاى جمعه وقتى مازندران هستى و جلسه دارید دور هم مى نشینید، یک پیرمردى دَمِ در مى نشیند و كفش ها را جفت میكند، سلام مرا به او برسان...! - سوم : ملاعباس... اگر باز هم، رفقا را شب جمعه حرم آوردى (یک وقت دیدم بغض راه گلویشان را گرفت) گفتم : جانم به فدایتان چرا بغض...؟! فرمود : ملا عباس... اگر باز هم، رفقایت را شب جمع حرم آوردى و خواستى نوحه بخوانى، دیگر نوحه ی على اكبر نخوان...! گفتم : چرا نخوانم... مگر بد خواندم... غلط خواندم...؟!! فرمود : نه...! گفتم : چرا نخوانم...؟!! فرمود : ملاعباس... مگر نمیدانى شبهاى جمعه مادرم "فاطمه زهرا سلام اللّه علیها" كربلا مى آید...؟!! 😭😭😭😭😭 ▫ اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن 💠💠💠💠💠💠💠💠 ِ |
||
|