آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
الان چتونه؟
سه شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۴ ۰۵:۴۲ قبل از ظهر
[#230]
|
||
خوابگاه دانشگام.
تا حالا اینقد خسته نبودم هم روحی و هم جسمی. اینقد سرگرم بازی روزگار شدم که یادم رفته بود واسه چی زندگی میکنم! واسه چی تلاش میکنم! هدفم چیه! تنهای تنهام، مثل همیشه واین یه خرده خستگیم رو کمتر میکنه اما هدف بزرگم باعث شده خستگیم رو فراموش کنم. یاد حاج عبدالله والی و مردم بشاگرد که می افتم خستگی برام چیز مسخره ای میشه! اما آرامشم بیشتر میشه. به روزهای خوب آینده فکر میکنم. به روزهای سخت... خیلی دوست دارم یه جای تنها و خلوت باشم و از عمق وجد فریاد بزنم و فقط فریاااااااااد بزنم. یاد سخن شهید آوینی می افتم که میگفنت عشق عاشق را به بیماری می کشاند، بیمار زرد روی است و خواب و خور ندارد واز درد ناله می کند و می گرید. پارازیت: خیلی بده دور از خونواده باشی و بهت بگن مادرت مریض شده و بیمارستانه و تازه یه عمل هم کرده.خیلی سخته. شاید خیلیا تجربه کرده باشن. خداروشکر بهتر شده و رو به بهبود کامل. خداروشکر یاعلی مدد |
|||
|