آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
سنگر خاطرات ۲۷
دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۴ ۰۳:۲۲ قبل از ظهر
[#1]
|
||
عضو
شماره عضویت :
2750
حالت :
ارسال ها :
123
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
92
اعتبار کاربر :
1537
پسند ها :
32
تشکر شده : 254
وبسایت من :
وبسایت من
|
🔹🔶🔷سنگر خاطرات🔶🔷🔸
⬅️ حوض آب یخ بسته 👤 شهید بابا رستمی 📖 می گفت: در زمان طاغوت که به سربازی رفتم٬ در دوران خدمت اتفاقی برایم افتاد که آن واقعه همیشه در ذهنم باقی مانده است. ... یک شب احتیاج به آب پیدا کردم. حمام پادگان بسته بود و آبی هم برای تطهیر پیدا نکردم. چشمم به حوض پادگان افتاد که آب آن یخ بسته بود. با کمی تعلل و ترس از افسر نگهبان٬ آهسته شروع کردم به شکستن یخ حوض. هر طور بود یخ را برداشتم و بدون درنگ رفتم داخل حوض. آب خیلی سرد بود ولی چون هدفم مقدس بود سردی آب را احساس نمی کردم. هنوز از داخل حوض بیرون نیامده بودم که افسر نگهبان سر رسید و از این کار من شدیدا ناراحت شد. بعد از برخورد با من تا آمدن مسئول پادگان٬ مرا بازداشت کرد. در بازداشتگاه نماز صبح را خواندم. از کاری که کردم لذت می بردم. از این که احساس می کردم در مقابل خدایم رو سفید هستم و خدا به من توفیق داده این گونه نسبت به فرایض و ادای نماز مقید باشم٬ خوشحال بودم. صبح که خورشید نورش را بر محوطه ی ظلمانی پادگان تاباند٬ افسر نگهبان نزد من آمد٬ مرا به دفتر مسئول پادگان برد و گزارش داد که ایشان شب گذشته٬ این گونه وارد حوض شده و نظم پادگان را برهم زده. مسئول پادگان آدم خوبی به نظر می رسید ولی در مقابل افسر نگهبان به من گفت: چرا این کار را کردی؟ چرا نظم پادگان را برهم زدی؟ پدرت را در می آورم. اگر مریض شدی چه کسی جواب پدر و مادرت را بدهد؟ من با ترس و دلهره به فرمانده پادگان گفتم: جناب! چاره ای نداشتم. من یک مسلمانم و می بایست نماز صبحم را ادا می کردم. به جز آن حوض٬ آبی پیدا نکردم. شما می گویید من چه باید می کردم؟ فرمانده کمی تأمل کرد. سپس به آن طرف اتاق رفت٬ پاکتی از داخل فایل برداشت. چیزی داخل آن گذاشت و به من داد و گفت: برو بیرون. دیگه از این کارها نکنی. من هم بعد از گذاشتن احترام نظامی از اتاق بیرون آمدم. با خودم گفتم: حتما یک هفته بازداشتی نوشته. وقتی درب پاکت را باز کردم٬ با تعجب دیدم یک صد تومانی نو داخل آن است. خیلی خوشحال شدم. صد تومان آن موقع خیلی زیاد بود. آن هم برای سربازی که منبع درآمدی ندارد. گفتم: خدایا شکرت. کمکم کردی هم به تکلیفم عمل کردم و هم از طرف فرمانده پادگان تشویق شدم. 📚 منبع:کتاب سیره ی شهدای دفاع مقدس 📘 ج۱۴ 🔖 ص۲۲۳-۲۲۴ |
||
|