آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
یکشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۴ ۰۴:۲۴ بعد از ظهر
[#1]
|
||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13181
پسند ها :
1464
تشکر شده : 1601
|
قسمت دوم
خلاصه فراموشش شد که یه همچین شهیدی به اسم محمدرضا تورجی زاده دعوتش کرده به راهیان نور ...عصررسیدن شلمچه ... دراوج دل سنگی وارد شلمچه شد خدا شاهده نفهمید چی شد،که وقتی داشت میومد سمت خروجی شلمچه انگار عوض شده بود مثل ابربهاری اشک می ریخت و احساس سبکی میکرد احساس میکرد الانه که قلبش از سینش جدابشه...دیگه دوست نداشت برگرده شهرشون شب بردنشون استراحت تو یه اردوگاهی،شبی که قرار بود صبحش حرکت کنند برن سمت شهرشون بردنشون یه جایی که یه مانوری ببینن مانوره که تموم شد وهمه داشتن برمیگشتن اردوگاه،یه لحظه عاطفه یادش میاد که ای وای،چرا من یادم رفت که شهید به اسم تورجی زاده منو دعوت کرده بود شروع میکنه به گریه کردن و احساس میکنه که شهید داره صداشومیشنوه,بهش میگه:آی شهیدی که منو دعوت کردی و اسمت محمدرضاست،من روز اولی از هرکی سوال کردم تو رو نشناخت، تا الانم یادم رفته بودی،فرداهم دارم برمیگردم شهرمون و من هیچ نشانی ازتو پیدانکردم ،چون هیچکس نمیشناسه تورو،توروخدا اگه صدامو میشنوی خودتو بهم نشون بده اینارو گفت و حرکت کرد بسمت خوابگاه،دستش تو دست لیلا بود و می رفت سمت اردوگاه تو مسیر یه نمایشگاه کتابی بود که خیلی از اون نمایشگاه دورشده بودن اما یه لحظه عاطفه دست لیلا رو میگیره میگه بیا برگردیم سمت اون نمایشگاه نگاه کتاباش کنیم برمیگردن سمت نمایشگاه لیلا میره قسمت چپ نمایشگاه و عاطفه میره قسمت راست کتابخونه،که یدفعه لیلا داد میزنه عاطفه عاطفه ،عاطفه هم میدوه سمت لیلا می بینه لیلا خشکش زده و با دست اشاره میکرد به یه کتاب و گفت اوناهاش اوناهاش عاطفه مات و مبهوت میپرسید کی و کی؟ که یدفعه چشم عاطفه میخوره به اسم کتاب که نوشته بود:یازهرا خاطرات شهیدمحمدرضاتورجی زاده |
||
|