قسمت سوم
اون شب عاطفه بهترین شب زندگیش بود وقتی چشمش به کتاب یازهرا افتاد،درحالی که می خندید مثل ابربهاری اشک ازچشماش
می اومد،با ذوق زیادی کتاب خرید و تندتند ورقش میزد و بوسش میکرد و میگفت وای وای وای خدا باورم نمیشه،این شهید صدای منو شنیده و جوابمو داده،خودشو بهم نشون داده وای خداااااا خداشکرت.
برا دوستشم لیلا یه دفتری خرید که عکس شهیداحمدی روشن روش بود.
اونشب خیلی شب خوبی بود،ازاون شب دختره عوض شد،دیگه اون دخترمغرور بداخلاق نبود،خیلی مهربون شد خیلی روحیه اش عوض شد،
حتی چهرشم انگار تغییر کرده بود،از تو چهره اش میتونستی بفهمی که چه آرامش خاصی داره
وقتی برگشت شهرشون،همه واقعا بادیدنش فهمیدن که این دختر دختر قبلی نیست و چقد آروم شده چقد عوض شده
خلاصه شروع کرد به خوندن کتاب شهید تورجی زاده هرثانیه عشق و علاقش بیشتروبیشترمیشدبه شهدابه خصوص شهید تورجی زاده
شب وروز گریه میکرد،چند روز بعدش که قرار بود سال تحویل بشه،رفت بازار یه چادر خرید و به شهیدقول داد همیشه چادرسر کنه
چون فهمیده بود شهید تورجی زاده خیلی روی حجاب حساس بود.
شب عید شد. عاطفه از چندماه قبل داشت یه مانتویی رو آماده میکرد که بپوشه و شب عید طنازی کنه،
اما بخاطر شهید تورجی زاده اومد خودشو کاملا محجبه کرد و اون مانتو رو پوشید و روش چادرمشکی پوشید،خیلی زشت شده بود،
همه مسخرش میکردند ومیگفتن مگه مادر شهیدی که اینقدخودتو محجبه کردی
داداشاش و دخترای فامیل همه و پسرای عمو و عمه اش همه اونو اون شب مسخره کردن و تو جمع مهمونا ضایعش کردن
گلوی عاطفه پر بغض شد،اشک اومد تو چشماش،بزور جلوی خودشو گرفت،میدونست راهی که انتخاب کرده قطعا سختی های زیادی داره
اما روحیه عاطفه خیلی ضعیف بود و طاقت نداشت کسی بهش بگه دخترخیلی زشت شدی با این حجاب و...
گذشت و گذشت وگذشت،اماروز به روز علاقش به شهید بیشتر میشد،هرلحظه و ثانیه ایشونو احساس میکرد و باهاش حرف میزد
و گزارش احوال روزانشو به شهیدمیداد.
تا اینکه اردیبهشت ماه مادر عاطفه که چندسال مریض بود و فشارخون نرمالش ۱۶ بود و حتی گاهی وقتا ۲۲ هم میشد
بخاطر واریس پا باید جراحی میکرد پاش مامان عاطفه رو بردن اتاق عمل وقتی آوردنش تو اتاق بیمارستان،
مامانش خیلی درد داشت و ناله میزد،همون شب یه دختر ۱۲ساله ای هم که آپاندیسشو عمل کرده بود آوردن تو اتاق مامان عاطفه ،
عاطفه هم اصلا طاقت ناله های مادرشو نداشت، شروع کرد به گریه کردن و حرفای زیر به شهید تورجی زاده زد:
داداش محمد تو رو خدا داداشی مامانم شفا بده،مامانم خیلی حالش بده،داداشی مامانم همیشه فشار خونش خیلی میره بالا و...
من خیلی مامانم دوست دارم خودت مامانم شفا بده
اون شب عاطفه تو همون اتاق مادرش تو بیمارستان خوابید
صبح ساعت پنج یک دفعه مثل کسی که برق گرفته باشدش ازخواب پرید و رنگ پریده دنبال محمدمیگشت و شروع کرد به گریه کردن
اخه عاطفه خواب دیده بود یه خانم چادری که چهره اش مشخص نبود وکنار تخت همون دختر وایساده و به اون گفت
:دیشب محمدرضا اینجا بود مادرت شفا داد،این خانم هم شفا داد و رفت
فرداصبح پزشک مادرش اومد باتعجب به مادرش گفت:
چی شده؟؟؟ چرا اینقد فشارتون نرمال شده ؟
نرمال ترین فشارخون ۱۲به ۸ که الان فشارخون شما ۱۲به۸ !!!
الان دوسال ازاون روز میگذره و فشارخون عاطفه که اینقد جوونه ۱۳ ست،اما مال مامانش ۱۲به۸
و مادرش واقعا شفا پیداکرد و دیگه خبری از اون بیماری های قلبی و فشارخون و... نیست
چندوقت بعدم گذشت و گذشت تا اینکه قرارشد عاطفه باپدر و مادرش بره مشهد