آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
دوشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۴ ۰۶:۵۰ بعد از ظهر
[#3]
|
||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13181
پسند ها :
1464
تشکر شده : 1601
|
قسمت چهارم
پارسالم۲۷مرداد همراه پدر و مادرش همه ی همکاران ایشون،باقطار راهی مشهد شدن،چون دو سال قبلش هم با همین افراد رفته بودن مشهد و محجبه نبود و الان محجبه شده بود و میخواست بعد از دوسال همون آدما رو ببینه خجالت می کشید. نمی تونست یه جورایی اون اعتماد به نفس کافی رو داشته باشه و جلو اون دخترای دوستای باباش که بیشتر شبیه مدل بودن و موهاشون همه بیرون بود و مانتوهای آستین کوتاه پوشیده بودن و خیلی آرایش کرده بودن شاید یه خورده زشت بنظر می اومد،چون فقط گردی صورتش مشخص بود و زیاد اهل اهل آرایش تابلو نبود. خلاصه دل تو دلش نبود و همش احساس میکرد الان همکارای باباش که همه رئیس و ... بودن پیش خودشون میگن دختر آقای فلانی چقد زشت شده و...از این حرفا. اونارفتن دانشگاه که با اتوبوس بیان اصفهان و از اونجا باقطار بیان مشهد وقتی رسیدن دانشگاه، اون دخترا هم اومدن ،خدایی از همشون خوشگل تر بود اما چون محجبه بودو آرایش نکرده بود مثل اونا اعتماد به نفس زیادی نداشت همینکه دیدنش یه دفعه نشناختنش و چشاشون گرد شد سلام علیک کردن و اومد کنار وایساد یه لحظه روشو برگردوند دید مامان همون دخترا داره به دختراش چشم غره میره و باعصبانیت عاطفه نشونش داد گفت:نگاه کن آبرومونو بردید باتیپ هاتون،چند باربهتون گفتم چادر بپوشید (اونا این تیپا رو زده بودن که مثلا جلو عاطفه کم نیارن غافل از اینکه عاطفه دیگه اون آدم سابق نبود و حالا یه خانوم شده) خلاصه رفتن مشهد و اصلا فکرش نمیکرد حتی همکارای مرد باباش اینقدر بهش توجه کنن و دوستش داشته باشن بخاطر پوشش و ساکت بودنش.و خیلی اعتمادبه نفسش بیشتر شده بود و همه ی اینا لطف خدا و داداش شهیدش محمدرضا بود که مهرشو تو دل همه انداخته بود. کاروانهای شهرشون که میرن مشهد سه روز مشهد میمونن و روز چهارم میان،قرار براین بود که اونا هم ۳۱ مرداد یعنی روز تولد عاطفه برگردن شهرشون و از قبل اصلا تاریخ بلیت برگشت قطار مشخص بود خلاصه رسیدن مشهد و رفتن خدمت آقا(یادش بخیر) همیشه وقتی شبای جمعه پای دعای کمیل تلویزیون می نشست،بغض گلوش میگرفت میگفت خوش بحال اینایی که الان تو حرم امام دارن دعا میخونن و اصلا فکرشم نمیکرد یکبار بره همچین جایی و آقای حدادیان هم روضه بخونه و دعای کمیل بخونه. خلاصه پنج شب شد و عاطفه نمیدونست دعای کمیل امام رضا دقیقا بعد از نماز مغرب خونده میشه باخانوادش ساعت ده رفتن حرم خیلی شلوغ بود همه داشتن بر میگشتن عاطفه پرسیدچیزی شده مگه دعا برگزار نمیشه گفتن خانوم دعا تازه تموم شد یاامام رضا،انگار با پتک زدن تو سرش،پاهاش سست شد ,دلش لرزید نگاه گنبد آقا کرد گفت: امام رضا این همه راه اومدم که تو حرمت همراه با زائرات الهی العفو بگم ناله بزنم بلکه خدا منو ببخشه اما الان همه دارن برمیگردن و دعای کمیل تموم شده، گریه کرد...دوید سمت خادم امام رضا بابغض نگاش کرد گفت آقا دیگه دعا کمیل امشب نمیخونن؟ آخه من دیر رسیدم،گفت نه خانوم تموم شد باید زودتر میومدین، آخ نمیدونید چقد دلش شکست،شب تولدش بود اما اصلا خوشحال نبود حس کرد آقا تنها کادو تولدش که سعادت خوندن دعای کمیل بوده رو بهش نداده. باباش صداش زد گفت همکارام جمع شدن میخوان خودشون دعای کمیل بخونن بیا،عاطفه هم رفت اما اصلا خوشحال نبود چون نه مداح داشتن نه کسی که با سوزدل دعا رو بخونه با ناراحتی نشست کنارشون اما اصلا اشکش درنیومد چون فقط روخونی میکردن از روی دعا،دعا که تموم شد جمعیت خواستن برن که یه آقا اومد گفت بشینید میخوام مسابقه بزارم و چندتاسوال بپرسم،عاطفه هم اصلا یادش رفته بود شب تولدشه ازبس ناراحت بود،بعد شروع کرد سه تا سوال پرسید، آخرین سوال این بود که دعای کمیل از طرف کیه،هیچکس جوابا رو بلدنبود با وجودی که همه رییس بخشهای مختلف دانشگاه بودن و سن بالا، عاطفه دستشو گرفت بالا گفت من بگم،میکروفن بهش دادن بعد از بسم الله گفت اقا امام علی (ع) این دعا رو به کمیل ابن زیاد یاد دادن ایشونم دعا رو به ما،همه نگاهابه سمت عاطفه بود و خوشحال ازاینکه عاطفه برنده مسابقه شده تو حرم امام رضابعدش گفتن آفرین برا سلامتی خانوم صلوات بفرستید نمیدونید چه حالی میده یه جمعیت برا سلامتی تو توی حرم امام رضا ع صلوات بفرستن،یکدفعه مامانش گفت آقا،امشب شب تولد عاطفه ، امام رضا ع به دخترم کادو داده باحرف مامانش اشک اومد توچشماش ،اون آقا هم به عاطفه کادو رو داد،کادوی اون شب هشتاد هزارتومن وجه نقد بود. هیچ وقت عاطفه یادش نمیره |
||
|