قسمت پنجم
وقتی فقط جواب سوال روگفت باباش با ذوق داشت نگاش میکرد و بهش افتخار میکرد جلوهمکاراش روسفیدش کرده،اما چندان دل عاطفه خوش نبود هنوز انگار منتظربود دعای کمیل دسته جمعی با زائرین آقا تو حرمش بخونه،باباش و همکاراش برگشتن هتل،اما عاطفه گفت نمیام همراه مامانش تو حرم موند جایی رو هم بلد نبود رفت یه جایی نشست نوشته بود صحن آزادی،مامانشم مشغول ذکر گفتن شد و عاطفه هم همچنان مات زده زانوی غم بغل کرده بودو انگار منتظر امام رضا بودکه یکبار دیگه دعای کمیل برگزار کنه ساعت حدودا ۲:۳۰ بود
و عاطفه به نقطه ای خیره شده بود اصلا انگار حالش یک جوری بود انگار غم بزرگی تو سینش بود ازاینکه این همه راه اومد که دعای کمیل بخونه اما نشد از اینکه فردا راهی شهرشون میشدو... تو همین فکرا بود که یه لحظه انگار یه صدایی از بلندگو شنید که گفت:مداح اهل بیت حدادیان همین الان از فرودگاه رسیدن تو حرم هستن و میخوان دعای کمیل بخونن لطفا همه مرتب بشینیدو... عاطفه یه لحظه انگار برق گرفتش بلند شد گفت مامان این بلندگو چی گفت ؟ الان گفت مامانش گفت:نمیدونم حواسم نبود، عاطفه فکر میکرد اشتباه شنیده ازبس نگاش سمت امام رضا بود که یکبار دیگه کاری کنه این دعا کمیل خونده بشه،دوید سمت خادمی که اونجا بود،گفت خانوم الان بلندگو چی گفت:خندید گفت مگه نشنیدی گفتم نه،گفت آقای حدادیان میخوان تو این صحن دعا ی کمیل دوباره بخونن...
وااااااااای یاامام رضا،باورش نمیشد قند تو دلش آب شد انگار جون گرفت پاهاش همش ذوق زده شده بود یک دفعه آقای حدادیان اومدن و گفتن من همین تازه رسیدم که این دعا رو بخونم ساعت چهار صبحم بلیت برگشت دارم یعنی دوساعت دیگه
خداشاهده انگار بهشت به عاطفه داده بودن وقتی اینو شنید اون شب حدادیان یه دعای کمیلی خوند باتمام روضه های ۱۴ معصوم بی سابقه بود تو عمرش همچین دعایی نشنیده بود و هیچ مداحی ندیده بود مابین دعای کمیل روضه ی تک تک ۱۴ معصوم رو بخونه،چنان باسوز دل میخوند که قلب عاطفه انگار کنده شد از سینش و فقط گریه میکرد برای امامان....
آخ خدا...
نمیدونید چقد حالش خوب شد،از اینکه شب تولدش زائرای آقا براش صلوات فرستادن از اینکه آقا بهش کادو تولد داد از اینکه آقا کاری کرد که یکبار دیگه دعای کمیل برگزارشه اون شب اونم باصدای مداح مورد علاقش ... از اینکه وقتی برگشتن هتل باباش گفت عاطفه امروز نمیریم خونمون مثل اینکه زنگ زدن گفتن شنبه حرکت کنیم ...
باور کردنی نبود براش ....
اونشب عاطفه بحاجتای بزرگش رسید،دوباره خوندن دعای کمیل تعویق افتادن تو زمان برگشت به شهرشون که محال بود اینکار ....
اون پول هم خیلی برکت داشت تو زندگیش اصلا هرچه خرید میکرد انگار تموم نمیشد نه پولای خودش نه اون پوله...