آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
**داستـان به رنـگ خـدا**
چهارشنبه ۵ اسفند ۱۳۹۴ ۰۴:۲۳ بعد از ظهر
[#5]
|
||
ناظر بخش زبان
شماره عضویت :
947
حالت :
ارسال ها :
1759
محل سکونت : :
tehran
جنسیت :
تعداد بازدیدکنندگان :
473
دعوت شدگان :
6
اعتبار کاربر :
13181
پسند ها :
1464
تشکر شده : 1601
|
قسمت ششم
فکر نکنید کسی اون دختر برای حجابش تشویق کرد و یامیکنه نه اتفاقا همه مسخرش میکنن،بهش میگن احمقی،دیوونه ای ، آبرومونو بردی باحجابت،باوجودی که عاطفه یه دختر خوشگل و محجبه ی خوشتیپی که از اون دسته دختراییه که حجاب خیلی بهش میاد اما خانوادش میگن انگار آیت الله شدی این چیه میپوشی باوجودی که تمام دخترای دانشگاه عاشق تیپ های محجبه ی عاطفه هستن تو این دوسال عاطفه نه عروسی رفت نه ....فقط مجبورش کردن بره عروسی داداشش...که اونم عاطفه تا شش ماه گریه میکرد که چراخدا اونو نکشت تا نتونه بره تو این عروسی عاطفه توی خانواده ای که خوردن مشروب و... برا پسرای اون خونه و فامیلاشون عادیه...تنها دختر محجبه فامیل پدری...کسی که همه دوستش داشتن و همه پسرای عموش میاد خواستگاریش اما از روزی که محجبه شده همه طردش کردن و جوریه که مثلا داداش عاطفه جلو پسرای فامیل به عاطفه میگه وای چقدر زشتی و برای چی اینقدر خودتو پوشوندی...بهش میگن تو نمیذاری بااین حجابت ما پیشرفت کنیم عاطفه تنها بود...بخاطر اخلاق بد پدرش و اینکه خانوادش هیچوقت اجازه ندادن عاطفه بایه دختر دوست شه تاتنهایی خودشو باهاش پر کنه و حالا تنهاترم شد... حالا انیس و مونس و رفیق شفیق و داداش و خواهر عاطفه شده یه عکس که رو کتاب یازهرا حک شده شب و روز این کتاب همراه عاطفه هس...تمام ساعات شبانه شو به محمدرضاش میگه محمد عزیزش کرده بهش آبرو داده کاری کرده که هر پسرمذهبی اونو می بینه جذب چهره و حجب و حیای عاطفه میشه اما هرپسر مذهبی میاد خواستگاری عاطفه،پدر عاطفه به دروغ بهشون میگه:دخترم عاشق پسرعموشه و پنج ساله نامزد پسرعموشه(پسرعموی عاطفه هم یه پسریه که تاحالا یه رکعت نمازنخونده و همیشه مشروب میخوره) باوجودی که عاطفه حتی شماره پسره رو هم نداره عاطفه تنهایی بارتموم این سختیا رو به دوش کشید فقط به عشق داداش محمدرضاش،عاطفه نمیخواست آبروی شهید تورجی زاده رو ببره چندبار حتی ازطرف پدرشم تهدید شده بود بخاطر کتاب شهیدتورجی زاده که همیشه همراه عاطفه هس چندوقت عاطفه احساس کرد داره کم میاره به محمد گفت:محمد داداشی دارم کم میارم،منو ببر تو یه تشکلی تو دانشگاه دستمو بندکن که حتی اگه بخوامم نتونم بخاطرجایگاهی که تو دانشگاه دارم حجابم کناربذارم باوجودی که عاطفه نمیدونست بسیج چیه و کجاست دقیقا دو روز بعد از صحبتش بامحمد یه دختری بهش زنگ میزنه از طرف دانشگاهش میگه فلانی ما میخوایم شما رو بزاریم مسول فلان قسمت تو بسیج و اسمتم جزو شورامرکزی بسیج دانشگاه علوم پزشکی بشه(باور کردنش سخته... بچه های شورای مرکزی حداقلش فعالی دارن و بسیار شناخته شده هستن )نه عاطفه ای که اصلا نمیدونست بسیج به چی میگن خلاصه عاطفه شد یکی از اعضای شورای مرکزی بسیج دانشگاهش چندوقت گذشت و دقیقا بیست روز قبل از محرم پارسال،عاطفه از دست خانوادش واقعا خسته میشه و تصمیم میگیره ازدواج کنه،نه با اونی که پدرش میگه بلکه با یه شخصی که مذهبی و هیئتیه عاطفه از ته دلش از محمدرضا خواست اونو به یه پسر مذهبی معرفی کنه کسی که آقا باشه مرد باشه حجابش دوست داشته باشه درکش کنه و به عاطفه افتخار کنه و به گذشته عاطفه کاری نداشته باشه دو هفته گذشت هیچ خبری نشد، یک روزی از اون ۱۴روز که مدام عاطفه از محمد حاجتش طلب میکرد به شوخی به محمد گفت داداشی فکرکن یه قاری قرآن بیاد خواستگاری من، بعدم عاطفه کلی خندید عاطفه منظورش این بود که داداش محمدرضا! یه قاری قرآن میاره خواستگاری کسی که خانوادش خیلی مذهبیه نه یه دختری مثل عاطفه که فقط چندماهیه مذهبی شده و خانوادشم مذهبی نیست... دو هفته گذشت و ماه محرم داشت نزدیک میشد عاطفه رو سجاده اش نشست گفت داداش محمد دیگه نمیخوام جوابم بدی,دیگه کسی رو نفرست خواستگاری،ماه محرم رسیده ،من عزادار آقام هستم فردای همون شب که بامحمد حرف زد رفت دانشگاه، ساعت ده صبح بود یک دفعه یه خانمی اومد پیش عاطفه گفت فلانی منو فلان آقا فرستاده که باهاتون برا امرخیرصحبت کنم و اجازه بدید ایشون بیان خواستگاریتون عاطفه که مات و مبهوت مونده بود فقط پرسید چیکارست اون خانمم خصوصیات اون آقا رو گفت و آخرش گفت راستی عاطفه خانم،اون اقا قاری قرآن هم هستن |
||
|