قسمت هفتم
وای وای باورش سخت بود برای عاطفه،این حرف یعنی محمدرضا خواسته به عاطفه ثابت کنه که آبجی عاطفه من صدای تو رو میشنوم حتی اون حرفت که فقط یه شوخی بود عاطفه من شوخی های تو رو هم گوش میدم
دو روز بعد از عاشوراهم اومدن خونشون براخواستگاری
اما پدر عاطفه به دروغ به خانواده پسرگفت دخترم نامزد داره پنج ساله که عاشق پسرعموشه
پسربیچاره...دلم براش سوخت که بخاطر عاطفه اینقدر داغون شد
عاطفه اون پسر خیلی مومن بود خیلی ،گرچه اون ازدواج سرنگرفت،اما محمدخواست به عاطفه ثابت کنه که من تمام حرفای تو رو میشنوم،یه وقت نا امیدنشی و بی وفا نشی
چندماه بعد نزدیکای عید ۹۴ اسم مینوشتن برا راهیان نور,,, عاطفه وقتی رفت بسیج دانشگاشون که اسم بنویسه گفتن ۸۰ تابیشتر
نمی نویسیم که اونم اولویت ترم اولیاست و بااین وجود ۳۰۰ تابیشتر اسم نوشتن و اگه کسی انصراف بده باید میون اون سیصد نفرقرعه کشی بشه وستای عاطفه هم شدن مسئول اتوبوسا که بچه هارو ببرن شلمچه...اما هیشکی یه وظیفه ی کوچیکی هم به عاطفه نداد... عاطفه خیلی دلش شکست,وقتی دید دوستاش بدون قرعه کشی شدن سرپرست کاروان اما اون حتی شانس نداره میون سیصدنفراسمش دربیاد،بادلی شکسته رفت تو اتاقش شروع کرد به گریه کردن و دعوا کردن باشهیدتورجی زاده و حرفای زیر به محمدرضا زد:
👇
آهای محمد؟؟؟ کجایی ؟ صدامو میشنوی؟؟ صدای دختری که بخاطرتو آدم شد، آهای نامرد کجایی؟ بیا ببین پیر شدم محمد باحرفاشون با تهدیداشون با مسخره کردنم بگو کجایی مگه صدامو نمیشنوی بی معرفت؟ بیا ببین موهای سرم تو سن ۲۱ سالگی سفید شده بخاطر تو ازبس طردم کردن تحقیرم کردن خوردم کردن بخاطر حجابم و ساده بودنم و عشقی که به شهدا دارم ,,,, محمد داداشی بگو چطور دلت میاد منو نبری شلمچه محمد داداشی به قرآن من دق میکنم اگه تا چندروز دیگه بادانشگاه نیام شلمچه محمد بی معرفت بگو چطور دلت میاد تولد یه سالگیم شلمچه نگیرم
اینقدگریه کرد که به هق هق افتاد گفت لابد ازم راضی نیستی که نمیذاری بیام شلچه...
آخرشم گفت:من کاری به هیچ چی ندارم محمد یاهمین فردا اسم منو براشلمچه مینویسی یا فرداشب بعد ازنماز مغرب میرم شکایت تو به قمربنی هاشم میکنم میگم محمد جوابمو نداد...دیگه خودت میدونی و حضرت عباس،میدونی که عباس اگه بخواد منو ببره میبره
عاطفه ایناروگفت و ضجه میزد از غمی که تو دلش بود و مث ابربهاری گریه میکرد
فرداش رفت دانشگاه دید همه در تکاپوی رفتن هستن که سه روز دیگه برن و گفتن کسی هم قرار نیست قرعه کشی بشه ... همه اسامی هم مشخصه عاطفه بادلی شکسته برگشت خونشون وقتی نماز مغرب خوند یادش اومد که قرار شد اگه تاامروز محمد جوابش نداد ،شکایت شهیدتورجی زاده رو به قمربنی هاشم بکنه که یک دفعه عاطفه گریه کرد کتاب یازهرا رو بوسید گفت داداشی داداش محمدم همه ی وجود عاطفه ؟؟؟ من چطور دلم میاد تو رو نفرین کنم تو عزیزترین کس منی فقط داشتم برات ناز میکردم همین
گفتم بزار یه چیزی به محمد بگم که محمدمو غیرتی کنم بلکه اسممو بنویسه برا شلمچه
وگرنه داداشی تو مردبودن خودتو به من ثابت کردی همین که منو آدم کردی بعد از بیست سال برام کافیه
آخ که هیشکی نمیفهمه عاطفه چه حالی داشت اون شب،دیگه یقین داشت نمیره شلمچه،
سه چهار ساعت بعد از اینکه این حرفا رو به شهید تورجی زاده زد، گوشیش زنگ میخوره لیلا بود
پشت گوشی داد میزد عاطفه عاطفه مژده گونی بده عاطفه هم لال شده بود و فقط اشک از چشاش میومد گفت لیلا چی شده ؟ لیلا گفت: عاطفه اصلا قرارنبود قرعه کشی کنیم همین امشب از طرف رئیس دانشگاه یه اتوبوس اضافی دادن بهمون ،ماهم تصمیم گرفتیم میون سیصدنفر (یاهم ۲۶۰ نفر)قرعه کشی کنیم, عاطفه اسم تو اولین اسم دراومده واااااای خداااا
قلب عاطفه داشت از جاکنده میشد
دوید سمت کتاب یازهرا فقط محمد بوس میکرد و خدارو شکر میکرد که محمد واسطه شد عاطفه بره شلمچه