میگفت:
"زهرا..باید وابستگیمون کمتر کنیم.."
انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته.
گفتم:این که خیلی خوبه2 سال و 8 ماه از زندگی مشترکمون میگذره ,این همه به هم وابستهایم و روز به روز هم بیشتر عاشق هم میشیم..."
گفت:"آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! "
گفتم:"آهاااان...!
اگه من بمیرم واسه خودت میترسی...؟"
گفت:"نه…زهرا...زبونتو گاز بگیر..اصلاً منظورم این نبود..."
حساسیت بالایی بهش داشتم...
بعد شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت:
"حلالم کنید...!"
پرسیدم :"چرا...؟!"
گفت:
"با چند تا از رفقا شوخی میکردیم..یکی از بچهها آب پاشید رو امین..امین هم چای دستش بود..ریخت روش..ناخودآگاه زدم تو صورت امین..چون ناخنم بلند بود،صورتش زخمی شد .
امین گفت:"حالا جواب زنمو چی بدم..؟"
گفتیم:"یعنی تو اینقده زن ذلیلی...؟!"
گفته بود :"نه…ولی همسرم خیلی روم حساسه..مجبورم بهش بگم شاخه درخت خورده تو صورتم..و گرنه پدرتونو در میاره.. "
از مأموریت برگشته بود..از شوق دیدنش میخندیدم..با دیدن صورتش خنده از لبام رفت...
گفتم:بریم پماد بخریم براش..."
میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد و..
با خنده گفت:"منم که اصلاً خسته نیستتتم…!"
گفتم:"میدونم خستهای...خسته نباشی..تقصیر خودته که مراقب خودت نبودی...بااااید بریم پماد بخریم..."
هر شب خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید هر لحظه جای خراشیدگی رو چک میکردم و میگفتم:
"پس چرا خوب نشد…؟!"