از اولین سفر سوریه که برگشت..نصف شب بود..تماس گرفت رسیده تهران..خونه بابام بودم.
همه رو بیدار کردم و گفتم :
"امینم اومد..."
مدام پیامک میدادم..
"کی میرسی امین...؟
۵ دقیقه دیگه خونه باش...!
دیگه طاقت ندارم..."
با خودم میگفتم:
"همه چی تموم شد زهرا..."
اونقد بیتاب و بیقرار بودم که فکر میکردم..وقتی ببینمش چیکار میکنم...؟
میدَوَم...
بغلش میکنم و..میبوسمش..شاید ساکت میشم..شاید گریه میكنم..
اون لحظات قشنگترین رؤیای بیداری من بود..
امینِ من..برگشته بود..صحیح و سالم..خیلی تغییر کرده بود.
قبلا جذاب و نورانی بود..ولی حقیقتاً نورانی تر شده بود.
تا همو دیدیم..لبخند زد...منم خندیدم...
انگار تپش قلب گرفته بودم..
دستمو گذاشتم رو قلبم..
امین...تموم دارایی من بود..
چیزی نگفت...
حدودای عصر گفت:
"بریم خونه...
وسیلههامو جمع کنم...باید برم.."
جا خوردم..
گفتم:"کجاا...؟
بسه دیگه...حداقل به من رحم کن..میدونی من بدون تو نمیتونم نفس بکشم...؟
دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن...
مگه قول نداده بودی فقط یه بار بری...؟"
گفت:
"زهرا دلم واست تنگ شده بود..وسط مأموریت اومدم بهت سر بزنم..
باور کن...
مأموریتم تموم شه..
آخرین مأموریتمه...