هردومون واسه زندگی ذوق عجیبی داشتیم..اونقد که وقتی کسی میگفت بچهدار شید,
با تعجب میگفتم:
"چرا باید بچهدار بشم...؟
وقتی این همه تو زندگی خوشم..چرا باید به این زودی یه مسئولیت دیگه ای رو هم قبول کنم.
به امین میگفتم:
"امین ...تو بچه دوس داری...؟"
میگفت:
"هر وقت که تو دوس داشته باشی..تو خانوم خونهای..تو قراره بچه رو بزرگ کنی..پس تو باید راضی باشی.
میگفتم:
"نه امین…نظر تو واسم خیییلی مهمه..میدونی که هر چه بگی من نه نمیگم.."
میگفت:"هیچ وقت اصرار نمیکنم..باید خودت راضی باشی.."
من هم پشتم گرم بود..
تا کسی حرفی میزد..میگفتم:
"فعلاً بچه نمیخوام...
شوهرم بسه برام..شوهرم همه کسمه.
فکر میکردم زمان زیادی دارم تا بچهدار شم.
عروسی داداشم بود..میدونستم امین قراره بره مأموریت..ولی تاریخ دقیقش مشخص نبود.
تاریخ عروسی و رفتن امین یکی شده بود...
بهش گفتم:"امین..تو که میدونی همه زندگی منی.."
خندید و گفت: "میدونم...
مگه قراره شهید شم...؟"
گفتم:"خودت میدونی و خدا..که تو دلت چی میگذره..اینم میدونم..که اونجا جایی نیست که کسی بره و به چیز دیگه ای فکر کنه..."
سر شوخی رو باز کرد و گفت:
"مگه میشه من جایی برم و خانوممو تنها بذارم...؟
گفتم:"چی بگم،هیچ بعید نیست…!"
با خنده گفت:"نه بابا…
آدم بدون اجازه رئیسش که کاری نمیکنه..."
از سوریه که برگشت..مقداری خوردنی،از همونایی که
اونجا خورده بود واسم آورد.
میگفت:
"چون من اونجا خوردم و خوشمزه بود...
واسه تو هم خریدم تا بخوری.
تقصیر خودش بود که این قده منو وابسته خودش کرده بود.