گفتم:"امین دست بردار عزیز دلم...
من نمیتونم...
باور کن نمیتونم..دوریتو تحمل کنم..
حرف دانشگاهو پیش کشید..
گفتم:"امین..من بدون تو نمیتونم..اگه هم درس میخونم به خاطر توئه.."
خندید و گفت:"بگو به خاطر خدا درس میخونم..."
گفتم:"به خاطر خداست ولی...
ذوق و شوق زندگیم فقط تویی..."
وقتایی که از خونه میرفتم بیرون..فقط لباس واسش میخریدم..
عادت کرده بود به این کارم و میگفت:"باز برام چی خریدی...؟"
میگفتم:"ببین اندازته...؟"
میگفت:"مطمئنم مثه همیشه کاملاً اندازه خریدی.."
مدتی که نبود کلی لباس واسش خریده بودم...
وقتی اومد..
با حال غصه بهش گفتم :"اینا رو بپوش ببین اندازته...؟"
واقعا دلم میخواست بمونه و دیگه نره.
تک تک لباسا رو پوشید..
گفتم:"چقدر بهت میاد.."
کلی خندید و گفت:"زهرا…از اونجایی که من خوشتیپم...!
حتی گونی هم بپوشم بهم میاد..."
گفتم:"شکی درش نیست..."
میخندیدم اما..ذرهای از غصههام کم نمیشد..وسط خندههام بیهوا گریه میکردم..
گفت:"چرا گریه میکنی...؟"
چرایی اشکام مشخص بود..
لباساشو که جمع کرد گفتم:"امین..اینارم با خودت ببر..."
خیلیاشو حتی یه بارم نپوشید..
لباساشو جمع کردم و..همین طور اشک میریختم..خیلی سرد باهاش خداحافظی کردم..
باید آخرین تلاشامو میکردم...
گفتم:
"امین..بهم رحم کن..نرو..امین..تو همه زندگی منی..ببین با چه ذوق و شوقی واست لباس خریدم.."