روزایی که پیشم نبود و میرفت مأموریت..واقعاً دوریش واسم سخت بود..وقتمو با درس و دانشگاه پر میکردم..با دوستام میرفتم بیرون..قرآن میخوندم.
خبر شهادتشو که شنیدم...
خیلی ناراحت شدم...
تو قسمتی از وصیت نامه ش نوشته بود.."زیبای من...خدانگهدار..."
اوج احساسات و محبتش بود...
بیقرار بودم..
حالم خیلی بد بود..
هر شب با خدا حرف میزدم..
التماس میکردم که خوابشو ببینم..
که ازش بپرسم..چرا رفت و تنهام گذاشت...
با حضرت زینب (سلام الله عليها) حرف ميزدم..
رو به خدا كردم و گفتم:"خدایا...
راضی ام به رضای تو…
اون واسه حضرت زینب (سلام الله عليها) رفت..."
بعدش قرآن خوندم و خوابیدم..
اومد به خوابم..
تو خواب بهش گفتم:
"تو قول دادی که برگردی...
چرا تنهام گذاشتی...؟
چرا رفتی...؟"
گفت: "من اسمم جزو لیست شهدا بود..من مذهبی زندگی کردم…"
گفتم:"پس من چی…؟
چطوری این مصیبتو تحمل کنم…؟
تو که جات خوبه...
بگو من چیکار کنم..؟"
گفت:
"برو یه خودکار بیار..."
اسممو رو کاغذ نوشت...
تو پرانتز…
"همسر مهربونم...💕"
گفت:"ما تو این دنیا آبرو داریم...
شفاعتتو میکنم..
با صدای اذون صبح بود که از خواب پریدم..دیگه آرامش گرفتم..دیگه الان از مردن نمیترسم..میدونم شوهرم اون دنیا شفاعتمو میکنه..
عقدمون...💕
۲۹ اسفند سال ۹۱ بود...
روز ولادت حضرت زینب (سلام الله علیها)...
شروع و پایان زندگیمونم با خانوم حضرت زینب (سلام الله علیها )
گره خورده بود...