تموم لحظات قبل اینکه ببینمش..به خودم میگفتم..چیزی نشده...دروغه..حمید که من خودم سه روز پیش باهاش حرف زدم..اتفاقی براش نمی اُفته..
رفتم جلو..
گفتم الان دست میزنم...عروسکه...
خیلی سرد بود..
هیچ وقت سرمای صورتش..یادم نمیره..
دستاش همیشه سرد بود..
میگفت فرزانه..
با دستات گرمم کن...
من دستام گرم بود...
تو اون لحظه تصمیم گرفتم که با دستام گرمش کنم...
سرمو بردم جلوش و گفتم..
"منو ببخش..
که اون شب یه لحظه تردید کردی و گفتی دلتو لرزوندم..
منو ببخش.."
تو تموم ۱۵ دقیقه ای که با هم بودیم..
نمیدونستم چی بهش بگم..
همه چی یادم رفته بود..
بغلش کردم و گفتم..
❤...دوستت دارم عزیزم...❤
خیلی دوستت دارم..
همیشه وقتی میرفت مأموریت..خونه که میومد برام گل میخرید..
گریه میکردم و میگفتم..
عزیزم..
از این به بعد من باید برات گل بیارم..
خاکو میبوسیدم،میریختم روش و میگفتم..
"تا ابد همسرمو...از طرف من ببوس..."
تموم لحظات حسش میکنم کنارم..
ولی چون با این چشم خاکی..
نمیتونم ببینمش یا صدای نازشو بشنوم..
خیلی آزارم میده..
شهادت پیامد خوشیه..
ولی زجر آور و دردناکه برا اونایی که میمونن...
من بخاطر روی گل ناز همسرم...
تموم خواسته هایی رو که داشتم میبخشم..
خدا رو شاکرم از اینکه همسرم به خواسته های دلش رسید..
منو خیلی دوس داشت..
به من رسید..
کربلا رفتنو دوس داشت..
بهش رسید..
شهادتو دوس داشت..
خوشحالم که به شهادت رسید..