زندگی رسم خوشایندیه وقتی..انتخابت اونقده دقیق باشه که باهاش همقدم و هم مسیر و همدل باشی..قشنگیش به اینه که تموم روزات..با بهونه ای به اهل بیت(علیهماالسلام) گره بخوره..
دوشنبه بود..
پونزدهمین روز..
از هفتمین ماه سال ۱۳۹۲..
حدودای ۷ صبح..
بیدار شدم برم اداره..
چِشَم افتاد به ساکش..
یادم اومد که عازم مأموریته..
مثه همیشه غم عالم به دلم نشست..
قرار بود حدودای ۸ و ۹ بره..
خواب بود...دلم نیومد بیدارش کنم..
رفتم كه آماده شم..
پر سر و صدا حاضر ميشدم که صداش اومد:
"بیدارم...
لازم نیست سرو صدا کنی تا بی خداحافظی نری.."
اومد روبروم..
دستمو گرفت و گفت :" سرتو بلند کن جان من...ناراحت نباش..20 روزه برميگردم.."
امروز ۱۵ مهر ۱۳۹۴...
۱۶۴ روز از سال ۹۲…
۳۶۵ روز از سال ۹۳…
و...
۲۰۱ روز از سال ۹۴ گذشت و...
ستون زندگیم...
مَردم...💕...نیومد...💔
دلتنگم..💔
واسه زندگی پر از عشق و محبتمون..💕
همیشه بهم میگفت: "من که میرم مأموریت..
همه دلتنگم میشن...❤
ولی تنها کسی که هم دلتنگ میشه و...
هم نظم و روال زندگیش بهم میریزه تویی.."
واقعا فقط خدا میتونه...
تحمل غم از دست دادن همسر خوبی مثه محمد حسینو بهم بده...
واسم دعا کنید...
(همسر شهید،محمدحسین مرادی)
رفت از بر من آنکه مرا مونس جان بود .. /
دگر به چه امید در این شهر توان بود ..