اولین سفر مشترکمون..💕
ماه عسل بود..💕
زیارت امام رضا(علیه السلام)..
روزای اول زندگیمون..کنار آقا سپری شد..
تو حرم دعای خوشبختی و سفیدبختی کردیم..
نمیدونم..
شاید رازی بود..
تو حرم امام هشتم..
آرزوی عاقبت بخیری کردیم و..
زندگیمون ۸ سال طول کشید..
اون روز به این فکر نمیکردم که سفید بختی..
تو منظر محمدحسین یعنی شهادت...💔
"تو" عاقبت بخیر شدی و "من" هنوز نه...
۸ سال نه ساختگی که به معنای واقعی..کنار هم خوش بودیم...💕
لحظه به لحظه شو زندگی کردیم...
توأم با عشق و محبت و رضایت...💕
محمدحسین عزیزم...❤
دومین سالیه که...
نه مرور خاطرات اون سالها...
و نه دیدن عکسای اون روزا...
این دل بیقرارمو آروم نمیكنه...💔
٢ ساله كه تو همون ايام...
با کوهی از دلتنگی...💔
پناه میارم به همون حریم امن..
همون قطعهای از بهشت و..
همون قرار عاشقیمون...💕
صحن به صحن...
چشام پی تو میگرده...💔
بدون "تو" میام اما...
حضورت با منه...💕
این دلِ تنگ و بیقرار و زخمی رو...
همینجا...
تو غروب حرم...
ميدَمِش دست امامی رئوف...❤
تا با نگاه کریمانه ش...
آرامش به قلبم نازل شه انشاءالله...
میبینی منو...؟!
تنها نشستم...تو صحن بهشت و...
"تو" تو خودِ بهشت...
٦_خرداد_١٣٩٤
حرم مطهر رضوی_صحن انقلاب
(همسر شهيد،محمدحسين مرادی)
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم .. /
بی تو ای آرام جان یا سوختم یا ساختم ..