پسر همسایمون بود و من نمیدونستم..
خانوم همسایه با مادرم دوست بود..
گاهی وقتا با مادرم درد و دل میکرد..
بیچاره به خاطر پسرش که یا زندونی سیاسی بود یا درگیر انقلاب..همیشه یه چشش اشک بود یه چشش خون!
اسمشو زیاد شنیده بودم ولی اصلاً ندیده بودمش...
(تو همون روزای درگیری تو تظاهرات باهاش آشنا شده بودم...)
عجله داشتم باید میرفتم...
خانوم همسایه گفت:
"خب صبر کن منوچهر برسوندت…"
منوچهر سوار ماشین شده بود ولی من مونده بودم!
نمیدونستم کجا بشینم!
جلو نمیتونستم چون با اعتقاداتم جور نبود...
تردیدمو فهمید و در عقبو برام باز کرد...
سوار شدم...
بعد از چند دقیقه گفت:"فکر نمیکردم دوباره ببینمتون…!"
تو دلم خوشحال شدم که عه...
این به من فکر هم میکرده...!!!💕
ولی بازم خیلی خشک گفتم:"چطور؟"
گفت:"فکر میکردم تا الان دیگه تو این شلوغ پلوغیا زیر دست و پا...لِـه شده باشین…!!!
خب اینم خودش یه نــــــوع شهادته دیگه...!!!"
داغ کرده بودم…تو جوابش گفتم:"نه…من که سعادت نداشتم شهید شم…
ولی ظاهراً شمام لیاقتشو نداشتین...!!!"
یهو...وسط خیابون ترمز کرد…
همینطور که پشتش به من بود گفت:"هيــچ وقت تو شهادت من شک نکن…!!!"
من بدون اینکه با هم نسبتی داشته باشیم به خودم میگفتم: