یه روز داشتیم با ماشین تو خیابون میرفتیم...
سر یه چراغ قرمز...
پیرمرد گل فروشی با یه کالسکه ایستاده بود...
منوچهر داشت از برنامه ها و کارایی که داشتیم میگفت...
ولی من حواسم به پیرمرده بود...
منوچهر وقتی دید حواسم به حرفاش نیست...
نگاهمو دنبال کرد و فکر کرده بود دارم به گلا نگاه میکنم...
توی افکار خودم بودم که احساس کردم پاهام داره خیس می شه...!!!
نگاه کردم دیدم منوچهر داره گلا رو دسته دسته میریزه رو پاهام...💕
همه گلای پیرمردو یه جا خریده بود...!!!
بغل ماشین ما،یه خانوم و آقا تو ماشین بودن… خانومه خیلی بد حجاب بود…
به شوهرش گفت:"خاک بر سرت…!!!
این حزب اللهیا رو ببین همه چیزشون درسته..."
یه شاخه برداشت و پرسید:"اجازه هست؟"
گفتم:"آره"
داد به اون آقاهه و گفت:"اینو بدید به اون خواهرمون..!"
اولین کاری که اون خانومه کرد این بود که رژ لبشو پاک کرد و روسریشو کشید جلو!!!
به اندازه دو،سه چراغ همه داشتن ما رو نگاه میکردن!!!