از خواب که بیدار شد...
خنده رو لباش بود...
با مهربونی گفت:"فرشته…!
وقت وداعه...
خودت بگو:
اگه جای من بودی میموندی تو این دنیا...؟!"
دستشو گرفتم...
شروع کرد به حرف زدن...
"خواب دیدم…
ماه رمضونه...
سفره افطار پهنه و تموم شهدا نشستن دور سفره...
به حالشون حسرت میخوردم...
یه نفر زد روشونه م...
نگاه کردم دیدم حاجی عبادیانه...
گفت:
"کجائی بابا...؟ا
ببین چقدر مهمونا رو منتظر گذاشتی..."
بغلش کردم و گفتم:"منم خستهم…"
حاجی دست گذاشت رو سینهم، و گفت:
"با "فرشته" وداع کن...
بگو دل بکنه...
اون وقته که میتونی بیای پیش ما...
ولی به زور نه...!!!"
همونطور نگاش میکردم...ادامه داد:
"اگه مصلحت باشه...
خدا خودش راضیت میکنه..."
گفتم:
"قرار ما این نبود…💔"
بغض تلخی به جونم نشست...
شبای آخر زندگی منوچهر بود...
صدای اذون که تو اتاق پیچید...
آماده نماز شد...
وضو گرفت...
با یه لیوان آب غسل شهادت کرد...
نگام کرد و برای آخرین بار گفت:
"تو رو خدا...
تو رو به جون عزیز زهرا (سلام الله علیها)...
دل بکن فرشته...💕"
.
"من چی بگم به خدا...؟!
بگم شهیدت کنه؟!
من که دارم التماسش میکنم توشهید نشی...💔"
يه لحظه به خودم اومدم گفتم:
"عه من کجای کارم؟!
منوچهر عاشقه یا من؟!
اونکه بخاطر من داره همه دردا رو تحمل میکنه...
که...منِ سالم...مثلا عشقم کنارم باشه...
ببینمش...
انرژی بگیرم...
اون وقت منی که ادعا میکردم عاشقم💕...
که نبودم...
حاضربودم منوچهر همه دردا رو تحمل کنه بخاطر من...
اونجا بود که فهمیدم...
من اصلاً عاشق نبودم...
.
دل کندن💔...از منوچهر...❤
سخت ترین کار زندگیم بود...
.
"إِلَهي رِضأً بِرِضائِك"
.
لبخند مهربونی کنج لبش بود...
تشنگی امونشو بریده بود...
آب ریختم تو دهنش...
اما نتونست قورت بده...
آب از گوشه لبش ریخت...
اما "یاحسینِ" تشنگی...
زینت بخش لبای ترکیده ش شد...