گاهی از نمازاش میفهمیدم دلتنگه...
دلتنگ که می شد...
نماز خوندش زیاد میشد و طولانی...
دلم میخواست...
مثه اون باشم...
مثه اون فکر کنم...
مثه اون ببینم...
مثه اون...
فقط خوبیا رو ببینم...
اما چه طوری...؟!
منوچهر میگفت:
"اگه...
دلت با خدا صاف باشه...
اگه خوردنت...
خوابیدنت...
خنده ها و گریه هات...
❤واسه خدا باشه...❤
اگه حتی برا اون عاشق بشی...
اون وقته که بدی نمی بینی...
بدی هم نمی کنی...
همه چیز واست زیبا میشه..."
ولی من همه زیباییا رو تو منوچهر میدیدم...💕
با اون می خندیدم...💕
با اون گریه می کردم...💕
منوچهر بهم میگفت:
"تنها دلبستگی من به این دنیا شمایید..."
کاش به مام یه فرصتی داده میشد...
تا بهش نشون میدادم...
منم میتونستم مثه همه زنا...
لباسای خوشکل بپوشم...
عصرا منتظر بمونم تا از سر کار بیاد خونه...
با پاکتای پره میوه و گوشت و اینا بیاد...
ولی...
هر وقت منوچهر اومد...
یا تو دستش اکسیژن بود یا پاکت دوا و دارو...
منم بايد آمپولاشو میزدم...
داروهاشو میدادم...
ولی...
ماها...
.
❤ قدر همو دونستیم...❤
.
نمیدونم...چرااا...
جوونای الان قدر همو نمیدونن...
.
(خانوم ملکی همسر شهید سید منوچهر مُدِق)