خيال اينکه شاید..
آخرين باريه که ميبينمش..
بيتابم ميکرد..💔
از قاب پنجره اتوبوس میدیدمش..❤
سرشو گرفته بود بالا و آروم لبخند ميزد..❤
يه دستشو رو سينه ش گذاشته بود و اون دستشو.. به نشونه خداحافظی واسم تکون میداد..
اين آخرين تصويری بود که از زنده بودنش ديدم..💔
بعد گذشت اين همه سال..
هنوز اون لبخند آخرشو..❤..يادم نرفته..
ديگه به بودن و نديدنش عادت کردم..
ميدونم که منو ميبينه..💕
کنارمونه و مراقبمونه..💕
بدون حضورش تحمل اين زندگیِ سختِ بعد از شهادتشو نداشتم..💔
گاهی وقتا صدای در زدنشو ميشنوم...❤
گاهی وقتا صدای سرفه کردنش میاد..
دخترم قبل ازدواجش باباشو زیاد میدید..!
سر ازدواجش يکی از دوستامون اومد و گفت:"عباس به خوابم اومده و گفته:
_واسه دخترم خواستگار مياد.
حتی اسم دومادو هم گفته بود...!
همينطور هم شد.
يازده سال باهاش زندگی کردم..💕
حالا هم همينطوره..
اون روزايی که آمريکا بود..
بی اونکه من بدونم..
منو..
همسر آينده خودش ميدونست...💕
حالا هم با اين که به ظاهر نيست ولی...
همسرمه...💕
بعضی وقتا..
تپش قلب ميگيرم..
و اين درست همون لحظه ایه که..
وجودشو..بودنشو..
در کنارم حس ميکنم..💕