وقتی که فهمید باردارم..
نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم...❤
رفتارش حرص بابامو در می آورد...
میگفت تو داری لوسش میکنی...
ولی گوشش بدهکار نبود...
ازم خواسته بود از دست احدی چیزی نخورم و دائم الوضو باشم..
منم که مطیع محضش شده بودم...❤
باورش داشتم...💕
۹ماه پر از شادی برام گذشت..
ولی با شادی تموم نشد..
بچه که دنیا اومد،علی خونه نبود..
مادرم به بابام زنگ زد که خبر تولد نوه شو بده..
بابام که فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت...
"لابد به خاطر دختر دخترزات...
مژدگونی هم میخوای...؟"
مادرم پا تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشای پر اشک نگام میکرد .
بعد کلی دل دل کردن حرف بابامو گفت..
هنوز تو شوک بودم که دیدم علی تو در ایستاده..
چشمم که بهش افتاد زدم زیر گریه...
مادرم با شرمندگی سرشو انداخت پایین...
"شرمنده علی آقا...بچه دختره.
نگاهی به مادرم کرد و گفت..
"حاج خانوم...ببخشیدا...
اگه ممکنه چند لحظه تنهامون بذارید..."
اومد سرمو گرفت تو بغلش...💕
با صدای بلند زدم زیر گریه..
بدجور دلم سوخته بود...
"خانوم گلم...❤
آخه چرا ناشکری میکنی...؟
دختر رحمت خداست...
برکت زندگیه...
خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده...
عزیز دل پیغمبر و غیرت آسمون و زمین هم دختر بود..."
با هر جمله ش،شدت گریه م بیشتر میشد...
بچه رو بغل کرد...
پارچه قنداقشو کنار زد...
لبخند شادی صورتشو پر کرده بود...
دونه های اشک از چشاش سرازیر شد...
"حق توئه که اسمشو بذاری...
ولی من میخوام پیش دستی کنم...
مکث کوتاهی کرد و گفت...
"زینب...یعنی زینت پدر..."
پیشونیشو بوسید و گفت...
خوش اومدی زینب خانوم...❤