مهریه مون انتخاب حسن آقا بود...❤
هفت سفر عشق...
مکه و کربلا و سوریه و...
که تموم سفرهارو دوتایی با هم رفتیم...💕
خیلی به ظاهرش اهمیت میداد...
میگفت.."مسلمون باس ظاهرش هم بویی از مسلمونی بده..."
خیلی اهل شیک پوشی بود..
خیلی به ادکلن و این چیزا اهمیت میداد...
رو بچه ها خیلی تاکید داشت و میگفت..همیشه مرتب باشن…
ضدآفتاب شون رو همیشه بزن
حتی لحظه آخر که ساکشو میبست…
ادکلن و سشوار
خیلی واسش مهم بود...
یکی از کارایی که انجامش میدادیم...
این بود که از اول زندگی تا آخرش...
همیشه تو یه بشقاب غذا میخوردیم...💕
یه وقتایی که ناراحت بودم و...
بحثی پیش اومده بود...
بشقاب جدا می آوردم...
میگفت.."نشد دیگه...قرار نشد...❤"
بعد یه بشقابش میکرد و...💕
همین باعث میشد رابطه مون گرم شه...💕
میگفت..."بزرگ شدن و قد کشیدن بچه هامو...
همه چی رو دوس دارم ببینم...❤
ولی خب...
اعتقاداتم اجازه نمیده..."
کاش زبونی بهش میگفتم راضی ام...
راضی ام به اینکه تو این راه رفته...
تو راه اهل بیت...
لااقل سرم بالاست...
غرور و خودخواهی بود...
اگه بهش میگفتم بخاطر من نرو...
پس خودش چی میشد...؟❤
همین راضیم کرد...
از ته دل راضی بودم...
لحظه آخر بهش پیامک زدم...
"راضی ام به رفتنت...💕
دوست دارم...
تموم تلاشت دفاع باشه...
منم اینجا تا جایی که میتونم...
از بچه ها مراقبت میکنم...
تو فقط دعا کن..."
کاش میدونستی چه تکیه گاه محکمی هستی...💕
یادم نرفته هدیه تولدم...
قابی با خط قشنگت:"فاطمه ی عزیزم...💕
مهر بتان سنجیده ام
خوبان فراوان دیده ام
اما تو چیز دیگری "