جوون بود و خوش تیپ..❤
بعدها فهمیدم دوسالی که آمریکا بود..یه عکس تکی از من تو جیبش بود..که نمیدونم از کجا آورده بود..
حتی یه بار یه دختر آمریکایی...
ازشش خوشش اومده بود و پاپیچش میشد...
اونم عکسمو در میاره و نشونش میده میگه:
"ببین..من زن دارم..💕"
صبح شبی که اومده بودن خواستگاری...💕
خودش تنها اومد در خونمون..
در حیاطو واکردم..
چِشَم كه بهش افتاد، سرمو انداختم پایین..
سلامشو جواب داده و نداده دویدم سمت اتاق...!
روم نمیشد..
بعدها همیشه این صحنه میشد سوژه ی خنده هامون..💕
به شوخی بهش میگفتم:
"عباس...❤
آخرش حسرت یه سینی چایی واسه خواستگار بردنو به دلم گذاشتی...💕"
خواستگاری تا عروسیمون زیاد طول نکشید..
دیگه به هم محرم شده بودیم...💕
کم کم داشت ازش خوشم میومد...❤
دیگه نه میتونستم و نه میخواستم که به چشم برادری نگاش کنم...💕
عروسی که تموم شد...
واسه ماه عسل رفتیم مشهد...
پابوس امام رضا(علیه السلام)...💕
چیز بزرگی رو داشتم تجربه میکردم...
زندگی با آدمی که بهش علاقه داشتم...💕