دزفول که بودیم..
سر اینکه تو پایگاه هوایی نمیشد چادر سر کنم..
کلی مسئله داشتم..
لباس بلند میپوشیدم و جوراب..
زنهای همسایه بهم میگفتن تو اُمُّلی..!
چون اهل آرایش کردن نبودم...
مادرم به عباس زنگ زده بود و گفته بود:"اگه ملیحه اونجا چادر نپوشه..
شیرمو حلالش نمیکنم..."
عباس...❤
هوامو داشت...💕
باهاش حرف زده بود و متقاعدش کرده بود...
که الان وضع اینجا اینطوریه...
ملیحه هم جوونه و باید این نکته رو درک کرد...
خوب میدونست که من نسبت بهش کوچیکترم ...
هوامو داشت و سخت گیری نمیکرد...❤
کم کم حرفایی تو گوشم میخوند...
که تااون موقع نشنیده بودم...
میگفت:"مگه آدم نمیتونه رو زمین بشینه...؟
حتما باس مبل باشه...؟
حتما باس تو لیوان کریستال آب بخوره...؟"
میرفت و میومد و از اینجور حرفا میزد...!
تو اون سن و سال طبیعی بود خب...
که من وسایل زندگیمو دوس داشته باشم...
ولی چیز بزرگتری رو داشتم تجربه میکردم...
اونم زندگی با آدمی بود که دوسش داشتم...❤
سکوت کرد...
گفتم:"تو منو دوسم داری...💕
منم تو رو دوس دارم...💕
مهم همینه...
حالا میخواد این عشق...💕
تو شهر باشه یا تو روستا...
رو مبل باشه یا روی گلیم...💕 "
انگار انتظار شنیدن همچین جوابی رو ازم نداشت...