در مورد مرگ و قيامت زياد حرف ميزديم...
ولی تا حالا یهویی همچين سوالی ازم نپرسيده بود:
"اگه يه روز تابوتمو ببينی چیکار ميکنی ملیحه...؟"
گفتم:"عباس تو را خدا از اين حرفا نزن…❤
عوض اينکه دو نفری نشستيم..💕
يه چيز خوب بگی.
حرفمو قطع کرد:"جدی ميگم ملیحه...❤"
دست زد رو شونَم و گفت:"تو بايد مرد باشی...!
من زودتر از اينا باید ميرفتم ولی..
چون تو تحمّلشو نداشتی..❤
خدا منو نبرد.
احساس ميکنم ديگه وقتشه..."
گفتم:"يعنی چی...؟
معنی این حرفا چیه عباس...؟❤
يعنی واقعاً ميخوای دل بکنی...؟!"
گفت:"آره…"
گيج بودم...نبايد قبول ميکردم..
گفتم:"خودت اگه جا من بودی...
شنيدن اين حرفا واست راحت بود...؟"
ميگفت:"هر بار ميرم بيرون و..
باهام خداحافظی که ميکنی..
به اين فکر کن که شايد دیگه همو نديديم.."
پذیرفتن این یه مورد خیلی سخت بود..💔
میدونستم هر جور شده مجابم میکنه..
قربون صَدَقَم ميره و منو ميخندونه...💕
ولی اين بار خنده به لبهام نمی اومد...💔
از خدا خواسته بود.
اول به من صبر بده،بعد شهادت به خودش...
گاهی نگاش که ميکردم،ميلرزيدم...!
يه چيزي تو وجودش منو میترسوند..
يه بار اینو بهش گفتم...
لنگه دمپايی رو برداشت و کوبید تو کله ش..!❤
"مگه من کی ام که اينجوری میگی...؟!
همه مون از خاکیم و باز خاک ميشیم...