يه روز تلفن زنگ زد..
از دفتر شهید ستاری بود..
گفتن:"مدارکتونو آماده کنيد...
عکس و فتوکپی شناسنامه...
هم مال خودتون،هم مال همسرتون...💕
فردا يکی رو ميفرستيم بياد ازتون بگیره..."
گفتم:"واسه چی...؟!"
گفت:"بعداً ميفهميد..."
عباس اون روزا چابهار بود...
گفتم:"تا اون خبر نداشته باشه نميتونم..."
عباس که زنگ زد،جریانو واسش گفتم...
اونم گفت که مدارکو بهشون بدم،ایرادی نداره...
چند روز بعد وقتی برگشت،پرسید:"مدارکو دادی...؟"
گفتم:"آره،خودت گفتی خب..."
خنديد...
گفتم :"خبر داری قضيه چيه...؟"
گفت:"اگه خدا بخواد ميخوايم بريم خونه ش..."
خیلی خوشحال شدم...
از اينکه بعد يازده سال...
یه مسافرت درست و حسابی ِدو نفره...💕
باهم ميرفتيم...
از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم...
ولی یه حس عجیبی داشتم...
احساس میکردم که قراره يه اتفاقی بيفته...
يکی دو روز مونده بود به حرکتمون که فهميدم نمياد...💔
سفارشمو به شهید اردستانی کرده بود: "مصطفی...
همسرمو...💕
اول به خدا...بعدشم به تو ميسپارم...
گفتم:"مگه تو نميای عباس...؟!"
گفت:گمون نکنم که بتونم بيام..."
گفتم:"عباس جداً نميای...؟!💔"
نگفت که نمياد…!
گفت:"من کارم معلوم نيست...
يه بار ديدید قبل اينکه خواستيد لباس احرام بپوشيد و برید عرفات رسيدم اونجا...!"