همه واسه بدرقه و وداع جمع شده بودن خونه مون..
عباس صدام زد:"ملیحه...!
بریم یه گوشه باهات حرف دارم..."
اشک همه پهنای صورتشو گرفته بود..
گفت:"مراقب سلامتیت باش..💕
اگه برگشتی دیدی من نیستم.."
اینو قبلاً هم ازش شنیده بودم..
طاقت نیاوردم و گفتم:"عباس...
آخه من چجوری میتونم دوریتو تحمل کنم..💕 ؟!
تو چطور میتونی...؟!"💕
هنوز اشکای درشتش رو صورتش بود..
گفت:"تو عشق دوم منی ملیحه...!
من میخوامت❤ولی بعد از خدا...!
نمیخوام اونقده بخوامت که برام بشی مثه بت...!"
ساکت شدم…چی میتونستم بگم...؟!
گفت:"کسی که عشق خداییشو پیدا کرده باشه...
باید از همه اینا دل بکنه..."
گفت:"پاشو راه برو میخوام نگات کنم...💕"
گفتم:"یعنی چی...؟!"
گفت :"میخوام ببینمت…
تو لباس احرام چه شکلی میشی...؟"
من راه میرفتم و اون..
سرتا پامو نگاه میکرد...💕
جوری که انگار اولین باره داره منو میبینه...!💕
انگار شب خواستگاریم باشه...💕
گفتم:"بسه دیگه...!
مردم منتظرن..."
گفت:"ولشون کن...
بذار بیشتر با هم باشیم...💕 "
اتوبوسا جلو در مسجد منتظرمون بودن..
از تو شلوغی حیاط مسجد..
کشیدم یه گوشه..
انگار دوره نامزدیمون بود..💕
همه سوار شده بودن و منتظر اومدن من..
بالاخره باید جدا میشدیم..
یکی داشت مداحی میکرد و صلوات میفرستاد...
یهو داد زد:
"سلامتی شهید بابایی صلوات...!!!"
پاهام سست شدن دیگه جلوتر نرفتن...💔
برگشتم..
"عباس ...این چی میگه...؟!"💔
گفت:"اینم از کارای خداست…"
(همسر شهید،عباس بابایی)
آن کس که تو را شناخت جان را چه کند .. /
فرزند و عیال و خانمان را چه کند ..