عرفات عجيب بود..
تو چادر بودم،يهو تنم لرزيد..
حالم بهم خورد..
دلم ميخواست سر بذارم به کوه و بيابون..
بوی خوب و عجيبی به مشامم رسید و از حال رفتم..
درست همون لحظه..
مردهای چادر بغلیمون..
عباسو ديده بودن کنار چادر ما ايستاده و قرآن ميخونه..!
هنوز ۱۰ روز ديگه بايد ميمونديم...
ولی بعد عرفات،شهید اردستانی گفت:"آماده شید،فردا برمیگردیم...!
تو هواپيما متوجه شدم...
روزنامه ای که قبلاً پخش کرده بودنو دارن جمع ميکنن...!
هواپيما که نشست...
انتظار داشتم عباس بياد استقبالم...💕
پای هواپيما پر بود از آدمای بيسيم بدست و ماشيناي پاترول...!
سوار ماشينم کردن و بردنم پای یه هليکوپتر...
"سوار شيد تا بريم…!"
گفتم:"چرا با هليکوپتر...؟!!!
عباس حتی ماشين دولتو واسه کاراش سوار نميشد...
حالا میشه من با هليکوپتر برم...؟!"
گفتن:"نگران نباشيد…
خود تيمسار فردستاده دنبالتون...❤"
هليکوپتر که بلند شد دلم مثه سير و سرکه ميجوشيد...💔
چند تا از رفقای عباس تو هليکوپتر بودن..
مثه آدمای عزيز از دست داده..
چشاشون از زور گريه باد کرده بود..
پرسیدم:چی شده،بهم بگید...!"
یکی گفت:"قول ميدید گريه نکنید...؟!
عباس تصادف کرده و کتفش شکسته...
به خواسته امام،آقای خامنه ای و...الآن اونجان..."
گفتم:"باورنمیکنم،راستشو بهم بگيد..
گفت:"فقط اونجا گريه نکنيدا...
عباس هميشه دوست داشت شما
بخندید...❤
(همسر شهید عباس بابایی)
به جز تو قلب خودم را به هیچکس نسپردم .. /
تو هم غمی به جهانم اضافه کردی و رفتی ..