گاهی که جر و بحثی بینمون میشد..
سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه..❤
بعدش از خونه میزد بیرون و..
واسم پیام عاشقونه میفرستاد...💕
یا اینکه از شیرینی فروشی محل..
شیرینی میخرید و..
یه شاخه گل هم میذاشت روش و میاورد برام..💕
خیلی اهل شوخی بود..
گاهی وقتا جلو عمه ش منو میبوسید..❤
میگفت:"مگه چیه مادر من…؟
باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم...💕"
همه ی اون چه که تو زندگیم...
اهمیت پیدا میکرد...
وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود...❤
یعنی واسه من...
همه چیز با اون تعریف میشد
مهدی مثه رود بود...مثه دریا...
تو خیابون که کنارش راه میرفتم..💕
واسم لذت بخش بود...
گاهی که ظرفی از دستش می افتاد و میشکست...
میگفتم تو همونجا بمون من جمعش میکنم...
میگفت: "چرا دعوام نمیکنی...؟!
اگه مامانم بود دعوام میکرد...."
میگفتم:"اینکه مادری بچه شو دعوا کنه طبیعیه...
ولی من خانومتم...💕"
میدیدم که پدر،مادرش چقد واسش عزیز و محترمن...
خوشحال با خودم میگفتم...
وقتی به اونا اهمیت بده...
خب حتما منم واسش مهمم...❤
واقعا عاشقش بودم و عاشقونه دوسش دارم...💕
واسه اثبات عشقم همین بس...
که با همه علاقه و وابستگی ای که بهش داشتم...
اجازه دادم که بره..