قرار بود وقتی از سوریه برگشت..
خونه پدرش هیئت بگیریم و..
شام بدیم و گوسفند بکشیم...
خب عزیزمون از سفر برگشته بود..
خودم به تنهایی خونه رو مرتب کردم و فرشارو شستم...
که وقتی میاد خونه تمیز باشه...
انجام این کارا همش عشق میخواد...❤
آش پشت پا واسش درست کردم...
چون دفعه اولش بود که میرفت...
سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گرده...
زمانی هم که خانوما رو دعوت کرده بودم...
واسه اومدن پای سفره،همون وقت اومدن...
منتهی واسه عرض تسلیت و خاکسپاری..
شبا زودتر بچه ها رو میخوابوندم و دو تایی...
بیدار بودیم و میوه میخوردیم و صحبت میکردیم...
یهو وسط حرفش میگفت:
"خانوم...❤
اگه من شهید شدم بهم افتخار کن..."
میگفتم:"وا به چی افتخار کنم…؟!
به این که شوهر ندارم…؟!"
میگفت:"به این افتخار کن که من همه رو دوست دارم و...
به خاطر همه مردم میرم...
اگه نرم دشمن میاد داخل خاکمون...
پیش از ما هم اگه شهدا نمیرفتن...
حالا ما هم نمیتونستیم تو امنیت و آرامش زندگی کنیم..."
روز آخری که میخواست بره گفت:
"بیایید وایسید عکس بگیریم…
کوله شو که برداشت...
رفتم آب و قرآن بیارم...
فضا یه جوری بود...
فکر میکردم این حالات فقط مخصوص فیلما و تو کتاباست...
احساس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میره...
از بس که خوشحال بود...
ساکشو خودم جمع کردم...
قرار بود ۴۵ روزه بره و برگرده ولی...
۲۱ روزِ بعد شهید شد..