به نام خدا
سر ما زده
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
پنچاه متر زمین داشتیم تو کوی طلاب. سندش مشاع بود، ولی نمی گذاشتند بسازم. علناً می گفتند: باید حق حساب بدی تا کارت راه بیفته.
از یک طرف به این کار راضی نمی شدم از طرفی هم خانه را باید حتما می ساختم، و لی آنها نمی گذاشتند. سردی هوا و زمستان هم مشکلم را بیشتر می کرد.
بالاخره یک روز تصمیم گرفتم شبانه دور زمین را دیوار بکشم. رفتم پیش اوستا عبدالحسین و جریان را به اش گفتم. گفت: یک بنای دیگه هم می گم بیاد، خودتم کمک میکنی ان شاءالله یک شبه کلکش رو می کنم.
فکر نمی کردم به این زودی قبول کند، آن هم توی هوای سرد زمستان.
شب نشده، مصالح را ردیف کردیم. بعد از نماز مغرب، با یکی دیگر آمد. سه تایی دست به کار شدیم.
بهتر و محکم تر از همه او کار می کرد. خستگی انگار سرش نمی شد. به طرز کارش آشنا بودم. می دانستم برای معاش زن و بچه اش مثل مجاهد در راه خدا عرق می ریزد و زحمت می کشد. توی گرمترین روزهای تابستان هم بنایی اش تعطیل نمی شد.
شب از نیمه گذشته بود. من همینطور به اصطلاح ملات درست می کردم و می بردم. بخار سفید نفسهام تند و تند از دهنام می آمد بیرون. انگشتهای دست و پام انگار مال خودم نبود. گوشها و نوک بینی ام هم بدجوری یخ زده بود.
یک بار گرم کار بودم، چشمم افتاد به بنای دیگر. به نظر آمد دارد تلوتلو می خورد یکهو مثل کنده خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین هم آمد، شاید برای دلداری من، گفت: چیزی نیست سرما زده شده.
شروع کرد به ماساژ دادن بدنش من هم کمکش. چند دقیقه بعد به حال اومد کم کم نشست روی زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت: من که دیگه نمی کشم، خداحافظ!
رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار نیمه تمام ول می کرد، من حسابی توی درد سر می افتادم. لبخندی زد. دست گذاشت روی شانه ام. گفت: ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اون رو هم می کنم.....
هر خانه ای که می ساخت، انگار برای خودش می ساخت. یعنی اصلا این براش یک عقیده بود. عقیده ای که با همه وجود به اش عمل می کرد. کارش کار بود، خانه ای هم که می ساخت، واقعا خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می آورد. همیشه می گفت: نانی که من می خورم باید حلال باشه.
می گفت: روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم، نه او از من.
برا همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه هم می رفت؛ حسابی هم از کارگر کار می کشید.
آن شب تانزدیک سحر بکوب کار کرد. دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت حالا دیگر خیالم راحت شده بود.