به نام خدا
آب دهان هد هد
سید کاظم حسینی
سه، چهار سالی مانده بود به پیروزی انقلاب. آن وقتها یک مغازه داشتم. عبدالحسین از طریق رفت و آمد به همان جا، مرا با انقلاب و انقلابی ها آشنا کرده بود توی خیلی از کارها و برنامه ها دست ما را می گرفت و به قول معروف، ماهم به فیضی می رسیدیم.
یک بار آمد که: امروز می خوام درست و حسابی ازت کار بکشم، سید.
فکر کردم شبیه همان کارهای قبل است. با خنده گفتم: ما که تا حالا پا بودیم، امروزش هم پا هستیم.
لبخندی زد و گفت: مشکل می تونی امروز بند بیاری.
مطمئن گفتم: امتحانش مجانیه.
دست گذاشت روی بدنه ترازو. نیم تنه اش را کمی جلو کشید. گفت: پس یکدست لباس کهنه بردار که راه بیفتیم.
پرسیدم: لباس کهنه برای چی؟!
خندید گفت: اگر پا هستی، دیگه چون و چرا نباید بکنی.
کار خودش بنایی بود. حدس زدم مرا هم می خواهد ببرد بنایی. به هر حال زیاد اهمیت ندادم. یکدست لباس کهنه ردیف کردم. در مغازه را بستم و همراهش راه افتادم.
حدسم درست بود؛ کار بنایی تو خانه یکی از علمای معروف، از همانهایی که با رژیم درگیر بودند و رژیم هم راحتشان نمی گذاشت.
آستینها را زدم بالا و پا به پاش مشغول شدم. به قول خودش زیاد بند نیاوردم. همان اول کار بریدم. ولی به هر جان کندن که بود، دو، سه ساعتی کشیدم. بعدش یکدفعه سر جام نشستم. خسته و بی حال گفتم: من دیگه نمی تونم.
خوب می دانست که من اهل بنایی و این طور کارهای سنگین نبوده ام. شاید رو همین حساب زیاد سخت نگرفت. حتی وقتی لباسها را عوض کردم و می خواستم بزنم بیرون، با خنده و خوشرویی بدرقه ام کرد.
فردا دوباره آمد سراغم و دوباره گفت: لباس کارت رو بردار که بریم.
یک آن ماندم چه بگویم. ولی بعد به شوخی و جدی گفتم: دستم به دامنت! راستش من بنیه این جور کارها رو ندارم.
خندید. گفت: بیا بریم، امروز زیاد به ات کار سخت نمی دم.
یک ذره هم دوست نداشتم حرفش را رد کنم، ولی از عهده کار هم بر نمی آمدم. دنبال جفت و جور کردن بهانه ای، شروع کردم به خاراندن سرم. گفت: مس مس کردن و سر خاروندن فایده ای نداره، برو لباس رو بردار که بریم.
جدی و محکم حرف می زد. من هم تصمیم گرفتم حرف دلم رو رک و راست بگویم. گفتم: آقای برونسی من اگر بیام، کم کار می کنم؛ این طوری، هم برای خودم زیاد فایده و اجری نداره، هم اینکه دست و پای تو را هم تنگ می کنم.
خنده از لبش رفت. اخمهایش را کشید به هم و برام مثال آن هدهد را زد که آب دهنش را روی آتش نمرود، همان آتش که با کوهی از هیزوم، برای حضرت ابراهیم (علیه السلام) درست کرده بودند. خیلی قشنگ و منطقی، این موضوع را به انقلاب ربط داد و گفت: تو هم هر چی که بتونی به این علما و روحانیون مبارز خدمت کنی، جا داره.
ساکت شد. من سراپا گوش شده بودم و داشتم مثل همیشه از حرفهاش لذت می بردم. پی حرفش را گرفت و گفت: در واقع علما دارن به اسلام وبه زنده کردن اسلام خدمت می کنن، و خدمت و کار ما برای اونها، خدمت و کار برای رضای خدا و برای اسلام هست.