آخرین ارسال ها |
نوار پیام ها |
مدیریت پیام ها |
نمایش موضوع به شکل عادی | |||
اطلاعات نویسنده |
خاک های نرم کوشک / نویسنده سعید عاکف / داستان هایی از شهید بزرگوار عبدالحسین برونسی / بخش دوم
سه شنبه ۵ امرداد ۱۳۹۵ ۰۱:۳۶ بعد از ظهر
[#2]
|
||
حالش بهتر شده بود، ولی اصلا مساعد کار بنایی نبود. روزی که فهمیدم می خواهد یک طرف خانه را خراب کند، باورم نشد. گفتم: حتما دارین شوخی می کنین؟
گفت: اتفاقا تصمیمی که گرفتم، خیلی هم جدیه. گفتم: با این وضعی که شما داری، اسم بنایی رو هم نمی شه آورد! گفت: ان شاءالله، به یاری امام زمان(عج)، هم اسمش رو می آرم، هم بهش عمل می کنم. اصرار من، اثری نداشت. از همان روز دست به کار شد. یک طرف خانه را خراب کرد. کم کم مصالح ریخت و با کمک چند نفر دیگر، دو تا اتاق ساخت. دو، سه شب بعد باران شدیدی گرفت. بچه ها سرشان را گرفته بودند بالا، چشم از سقف بر نمی داشتند. من هم کمی از آنها نداشتم. مدتی بعد، همه خاطر جمع شدیم؛ حتی یک قطره هم آب نچکید. از همان اول هم می دانستم که مو لای درز کارهای او نمی رود. رو کردم به اش و گفتم: حالا که حالت خوب شده و فردا می خوای بری جبهه، ولی ان شاءالله دفعه بعد که اومدی، اون طرف دیگه خونه رو هم درست کن. گفت: ان شاءالله. هنوز شرینی زندگی در اتاقهای جدید توی وجودم بود که یکهو سر و صدایی از داخل حیاط بلند شد. سریع دویدیم بیرون. از چیزی که دیدم، کم مانده بود سکته کنم؛ یک گوشه دیوار گلی حیاط، ریخته بود! برگشتم به عبدالحسین نگاه کردم. خندید. گفت: ان شاءالله دفعه بعد که اومدم، این دیوار گلی رو هم خراب می کنم و یک دیوار آجریی می سازم. گفتم: با اون پنج، شش روزی که شما مرخصی می گیری، هیچ کاری نمی شه کرد. گفت: دفعه بعد، بیست روز مرخصی می گیرم، خاطرت جمع باشه. صبح زود راهی جبهه شد. نزدیک دو ماه گذشت. روزی که آمد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: بیست روز مرخصی گرفتم که دیوار رو درست کنم. خیلی زود شروع کرد. روز اول اجر ریخت، روز بعد هم دور تا دور دیوار حیاط را خراب کرد. می خواست بقیه کار را شروع کند که یکی از بچه های سپاه آمد دنبالش. به اش گفت: بفرما تو. گفت: نه، اگه یک لحظه بیای بیرون، بهتره. رفت و زود آمد. خیره شد به چشمهام. گفت: کار مهمی پیش اومده، باید برم. طبیعی و خونسرد گفتم: خب عیبی نداره؛ برو، ولی زود برگرد. صداش مهربانتر شد، گفت: توی شهر کارم ندارن. گفتم: پس کجا؟! با احتیاط گفت: می خوام برم جبهه. یک آن داغی صورتم را حس کردم. حسابی ناراحت شدم. توی کوچه که می آمدی، خانه ما با آن وضعش انگش نما بود به قول معروف، شده بود نقل مجلس! دور و برم را نگاه کردم. گفتم: شما می خوای منو با چند تا بچه قد و نیم قد توی این خونه بی در و پیکر بگذاری و بری؟! چیزی نگفت. گفتم: اقلا همون دیوار درب و داغون خودشو خراب نمی کردی. طبق معمول این طور وقتها، می خندید. گفت: خودت رو ناراحت نکن، حیاط خرابه که خراب باشه، این که عیبی نداره. دلم می خواست گریه کنم. گفتم: یعنی همین درسته که من توی این خونه بی در و پیکر باشم، اونم با چند تا بچه کوچیک؟ باز هم سعی کرد آرامم کند، فایده نداشت. دلخوری ام هر لحظه بیشتر می شد خنده از لبهاش رفت. قیافه اش جدی شد. توی صدایش ولی مهربانی موج می زد. گفت: نگاه کن، من همون اول بچگی، و از همون اول جوانی که تو روستا بودم، هیچ وقت نه روی پشت بام کسی رفتم، نه از دیوار کسی بالا رفتم، نه هم به زن و ناموس کسی نگاه کردم. حرفهای آخرش حواسم را جمع کرد. هر چند که ناراحت بودم، ولی منتظر شنیدن بقیه اش شدم. ادامه داد: الان هم می گم که تو اگه با سر و روی باز هم بخوای بری بیرون، اصلا کسی طرفت نگاه نمی کنه، خیالت هم راحت باشه که هیچ جنبنده ای توی این خونه مزاحم شما نمی شه، چون من مزاحم کسی نشدم؛ هیچ ناراحت نباش. مطمئن و خاطر جمع حرف می زد. به خودم که آمدم، از این رو به آن رو شده بودم، حرفهاش مثل آب بود روی آتش. وقتی ساکش را بست و راه افتاد، انگار انداره سر سوزن هم نگرانی نداشتم. چند وقت بعد آمد. نگاش مهربانی همیشه را داشت. بچه ها را یکی یکی بغل می کرد و می بوسید هنوز ننشسته بود که رو کرد به من. یک ‹خوب› کشیده و معنی داری گفت، بعد پرسید: توی این چند وقته، دزدی یا چیزی اومد یا نه؟ گفتم: نه. خندید. ادامه دادم: اثر اون حرفتون این قدر زیاد بود که ما با خیال راحت زندگی کردیم، اگر بگی یک ذره هم دلم تکون خورده، دروغ گفتی. خدا رحمتش کند؛ هنوز که هنوز است، اثر آن حرفش توی دل من و بچه ها مانده. به قول خودش، هیچ جنبنده ای مزاحم ما نشده است. |
|||
|