هفت ملیارد نفر هم که کنارم باشند
تو نباشی , همه دغدغه ام تنهایی ست ..
گفتن:"میایم مشهد زیارت..."
زن داییم بود و پسرش...
ولی انگار قضیه چیز دیگه ای بود...
مامان میدونست...
خواهرم یه بار ازم پرسید...
"اگه یکی بیاد خواستگاریت...💕
که از نظر سطح تحصیلات…
از تو پایین تر باشه چیکار میکنی...؟"
دیپلم داشتم...
اون روزا ۱۲ کلاس سواد...
واسه خودش تحصیلاتی بود...
سیکل داشت و...
کارمند کفش ملی بود...
تحصیلات واسم مهم نبود...
به شغل و پول و اینجور چیزام فکر نمیکردم...
وقتی رسیدن...
بابا چنتا لیوان فالوده درست کرد و...
آورد جلوشون...
زن دایی:"نمیخورم...!"
آقاجون:"آخه چرا...؟!"
_تا جوابمو ندین نمیخورم..."
"جواب چی رو...؟!"
باورش نمیشد هنوز از راه نرسیده...
بخوان اینطور بی مقدمه خواستگاری کنن...💕
دیگه داشت عصبانی میشد...
"حالا شما تازه از راه رسیدین...
بعدا در موردش حرف میزنیم..."
همون شب مفصل حرفامونو زدیم...
بهش گفتم...
"چادر و جوراب مشکی ازم جدا بشو نیست..."
آدم شناس بود...
بیشتر شنید و کمتر گفت...
خوب که خودمو لو دادم،گفت...
"منم چون دنبال همچین کسی میگشتم...
اومدم سراغ شما...💕"
۱۰ روز مشهد موندن...
جز همون شب...
دیگه همصحبت نشدیم...
حتی به خودم اجازه نمیدادم تو روش نگاه کنم...
زرنگ بود...خیییلی...❤
با بابام میرفت مسجد...
دل بابامو بدست آورد...
یه روزم وقتی آقاجونم داشت میرفت بیرون...
گفتم...
"دوستام میخوان بیان...
یه خورده میوه و شیرینی بگیر..."
زودتر از بابام برگشته بود...
اونم با میوه و شیرینی...
خلاصه...
با همین کاراش گولم زد...💕