فرقی نداشت دیشب و امشب برای من .. /
جز اینکه بر نبود تو یک شب اضافه شد ..
میخواستن برگردن تهران...
کنکور داشتم...
تموم مدت...
ذهنم درگیر بود...
که جوابشو چی بدم...؟
آقاجونم میگفت:
"پسر خوبیه،حالا هر جور نظر خودته..."
دو دل بودم...
جرأت بله گفتن نداشتم...
تا دم رفتن...
هر چی منتظر شدن،چیزی نگفتم...
وقتی داشت از در میرفت بیرون،گفت:
"شما که بالاخره جواب مارو ندادین...
اشکالی نداره...
انگار که باید حالا حالاها انتظار بکشم..."
خندید...
خیلی هم انتظارش طولانی نشد...
به هفته هم نکشید...
جشن نامزدی داداشم بود...
میدونستم که با باباش اونجان...
من نرفتم...!
دایی،همونجا دوباره منو از بابام خواستگاری کرد...💕
گفته بود...
"حالا که خودش نیومده،جوابشو از شما میگیرم...
تا جوابمو ندین،نمیذارم این مجلس تموم شه..."
خواهرام زنگ زدن که دایی اینطور گفته...
چی جوابشو بدیم...؟
گفتم...
"والا...نمیدونم چی بگم..."
خواهرم گفت…
"آخه ما از دست تو چیکار کنیم...؟
نه میگی آره نه میگی نه..."
نمیدونم چرا نمیتونستم بله رو بگم...
گفتم:"آخه هنوز وضع دانشگام معلوم نیست..."
خواهرم شاکی شده بود...
گفت:
"دیگه داری بازی در میاریا...
اینجا همه معطل تواَن...
من که میدونم ته دلت راضی هستی...❤
به آقاجون میگم بله رو گفت..."
راست میگفت...
ته دلم بله رو گفته بودم...
گفتم:"پس عقد نکنیدا...
فقط نامزدی...💕"
خنده ش گرفته بود...
گفت…
"دیدی بالاخره بله رو گفتی...💕"
دایی خبرو که شنید...
همونجا به همه گفت…
قرارمون هفته بعد مشهد...
عقد قدسی و محمد...💕
همه دعوتید..
یه اتوبوس کرایه کرده بودن و همگی اومده بودن مشهد...
از اون عقد به این عقد..💕