یک نفر یک خبر از عشق ندارد بدهد ؟ .. /
دل ما از این بی خبری سوخته است ..
اصرار داشتم..
جشنمون نامزدی باشه نه عقد...💕
ولی خب...زورم که به دایی نمیرسید...
میگفت:"تو چرا این حرفو میزنی...؟!
تو که دختر معتقدی هستی…
آخه تا عقد نکنید که بهم محرم نمیشید...💕
حالا به فرض اینکه همو هم نبینید...
تلفنی که میخواید با هم صحبت کنید...💕"
یه هفته ای همه کارا رو کردیم...
ظهر بود...
داشتم با آبجیام مرغ پاک میکردم که دایی صدا زد...
"عروس خانوم بیاد بالا واسه تعیین مهریه...💕"
با خنده گفتم.....
"عروس داره مرغ پاک میکنه..."
بالا که رفتم...
دایی پرسید:"مهریه رو چیکار کنیم...؟"
گفتم..."هر چی در شأن و توان خودتونه..."
بابام گفت:"مبارکه ایشالا..."
حاجی...💕
خیلی خوشحال بود...
مثه فرفره از جاش پرید و...
با یه جعبه بزرگ شیرینی برگشت...
نمیدونم با اون جثه ش چجوری اینطور از جاش پرید...!
آخه ۹۵ کیلو وزنش بود و ۱۹۰ قدش...❤
میرفتیم آرایشگاه...
خواهر شوهرم تا منو دید گفت:
"اینا چیه پوشیدی...؟!"
مثه همیشه لباس پوشیده بودم...
"مثلا شب عقدته ها...💕"
سر تا پا سیاه پوشیدی که چی...؟
چادر...سیاه...جوراب...سیاه...!"
ناراحت شدم...
گفتم…
"من قبلا با داداشتون اتمام حجت کردم...
در مورد پوششم...
ایشونم قبول کرد..."
کتش واسش تنگ بود...
فرصت نشده بود پارچه ای که واسش گرفته بودیمو...
بده واسش کت و شلوار بدوزن...
از رفقاش قرض گرفته بود...
ماشالا...❤
خیلی هم هیکلی...💕
دکمه ی کت به زور بسته میشد...
هر چی اصرار کرد...
نذاشتم دکمه شو وا کنه...
گفت.."خفه شدم خانوم💕خفه...
گفتم:"نه،زشته...❤"
همونجور که بلند بلند میخندید،گفت...
"بابا بیخیال بقیه...
لااقل اجازه بده این افسارو شل کنم...
میمونم رو دستتا...💕"
عادت به کراوات نداشت...
خیلی خوش گذشت...
(همسر شهید،محمد عبادیان)
برای بنده مقدور نیست که تاپیک رو ادامه بدم ,
بنا براین میتونید پست های آینده رو از صفحه ی مرجع ببینید :)
با سیستم هم قابل نمایش هستند و نیازی به عضویت در اینستاگرام نیست .