به نام خدا
عنایت ام ابیها ،سلام الله علیها
حجت الاسلام محمد رضا رضایی
(این خاطره نقل قول است از شهید برونسی)
هنوز عملیات درست و حسابی شروع نشده بود که کار گره خورد. گردان ما زمینگیر شد و حال و هوای بچه ها، حال هوای دیگری.
تا حالا این طور وضعی برام سابقه نداشت. نمی دانم چه شان شده بود که حرف شنوی نداشتند؛ همان بچه هایی که می گفتی برو توی آتش، با جان و دل می رفتند!
به چهره بعضی ها دقیق نگاه می کردم. جور خاصی شده بودند، نه می شد بگویی ضعف دارند، نه می شد بگویی ترسیدند، هیچ حدسی نمی شد بزنی. هر چه برایشان صحبت می کردم، فایده نداشت. اصلا انگار چسبیده بودند به زمین و نمی خواستند جدا شوند. هر کار کردم راضی شان کنم، نشد.
اگر ما توی گودال نمی رفتیم، احتمال شکست محورهای دیگر هم زیاد بود، آن هم با کلی شهید.
پاک درمانده شدم. ناامیدی در تمام وجودم ریشه دوانده بود. با خودم گفتم: چه کار کنم؟
سرم را بلند کردم رو به آسمان و توی دلم نالیدم که: خدایا خودت کمک کن از بچه ها فاصله گرفتم. اسم حضرت صدیقه(سلام الله علیها)را، از ته دل صدا زدم و متوسل شدم به وجود شریفش.
زمزمه کردم: خانم، خودتون کمک کنین، منو راهنمایی کنین تا بتونم این بچه ها رو حرکت بدم، وضع ما را خودتون بهتر می دونین.
چند لحظه ای راز و نیاز کردم و آمدم پیش نیروها.
یقین داشتیم حضرت تنهام نمی گذارند، اصلا منتظر عنایت بودم؛ توی آن تاریکی شب و توی آن بیچارگی محض، یکدفعه فکری به ذهنم الهام شد.
رو کردم به طرف بچه ها. محکم و قاطع گفتم: دیگه به شما احتیاجی ندارم! هیچ کدومتون رو نمی خوام؛ فقط یک آرپی جی زن از بین شما بلند شه، دیگه هیچی نمی خوام.
زل زدم به شان. لحظه شماری می کردم یکی بلند شود، یکی بلند شد، یکی از بچه های آرپی چی زن گفت: منم می آم.
پشت بندش یکی دیگر ایستاد. تا به خودم آمدم، همه گردان بلند شده بودند. سریع راه افتادم، بقیه هم پشت سرم.
پیروزی مان توی آن عملیات، چشم همه را خیره کرد. اگر با همان وضع قبل می خواستیم برویم، کارمان این جور گُل نمی کرد. عنایت ام ابیها(سلام الله علیها)باز هم به دادمان رسیده بود.
یا زهرا سلام الله علیها