به نام خدا
شهردار
سید کاظم حسینی
آن شب شستن ظرفها به عهده حاجی بود. هر چند شب یکبار، نوبتش می شد.
یکسره، این طرف و آن طرف می دوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیروها، ترخیص شان؛ دایم توی خط می رفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداری اش (1) را بدهد به دیگری.
غذا که می خوردیم، ظرفها را جمع می کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها هم کنارش بود. یکی از بچه ها به حساب خودش تیر اندازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سر پنجه پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد ظرفها را برداشت و بی سر و صدا رفت بیرون.
فکر کرد حاجی ندیدش. دیدش ولی خودش را زد به آن راه. می دانستم جلوش را نمی گیرد. بزرگوارتر از این حرفها بود که مابین جمع بزند توی ذوق کسی. زود سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
کسی که ظرف ها را برده بود نشسته بود پای شیر آب، و خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشت سر، شانه ها اش را گرفت. بلندش کرد صورتش را بوسید و گفت: تا همین جا که کمک کردی و ظرفها را آوردی، دستت درد نکنه، بقیه اش با خودم.
گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستینها رو زدیم بالا.
حاجی آستینهای او را کشید. گفت: نه اقا جون شما برو، برو دنبال کارهای خودت.
او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن توی پرمون.
اصرارش فایده ای نداشت کوتاه هم نمی آمد . از او پیله تر حاجی بود. آخرش گفت: شما می خوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش از اون شناسایی من بیشتره، درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگر هم برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم را یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه این که نشد فرماندهی که!
بالاخره برگشت. وقتی آمد، گفت: بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، می میردن.
۱- وظیفه ای بود که بر اساس آن، نظافت،، گرفتن غذا و شستن ظرفها به عهده یکی از بچه ها می افتاد.