ووووووووووووای خدا من جفا کردم از این به بد تند تند میرم

 بامزه  بود  خیلی  ممنون

 اموزنده بود

 ممنونم

 جناب یزدان به شما هم تبریک میگم موفق یاشید

 باران جان تبریک میگم خوشحال شدم

الهی همیشه موفق وشاد باشی تو همه ی مراحل زندگیت الهی امین

 خخخخخخخخخخخخخخخخخخ عالی بود ممنون دوستان داستان بعدی رو کی میزار؟

 وووا خودشون دوس دارن اینجوری زندگی کنن یا کلا کسی ازشون خبر ندار

باورم نمیشه چرا اخه

 سلامممم خوبه که انقدر شجاعت دارید ومیگید

اما در کل نباید یه هیچ وج زندگی کسی رو به خاطرخواستن خودمون خراب کنینم

از انصاف به دور باید پا روی هوای نفس گذاشت وبگذریم به خاطر خدا ونجات یه زندگی

 صغرا باجی عاشق ساندویچ بود به اتفاق جمعه رفتن

نشستن سفارش دادن طفلی صغرا چنان عاشقانه به جمعه ی دربد داغون نگاه میکرد که انگار خدا واسش از اسمون جمعه رو فرستاده بوددر همون لحظه یه دخترفشن داشت رد میشد جمعه هم چها ر چشمی داشت نگاهش میکرد که چنان صغرا باجی با کفش کوبید تو سر جمعه و گفت حیف این همه زیبای که خرج تو کنم چشم سفید صغرا رفت با گریه وباز جمعه...........

 ووووووای اینجا رو بگم دختر صحاحبخونه تا چشمش به جمعه

افتاد یه دل نه صد دل عاشقش شد جمعه هم که هرروز عاشق و فردا فارق

نیچش تا بنا گوش باز شد دیگه یادش رفت ............برین تو فاز عشق جمعه

 در این لحظه بود که لیلی پلنگ رسید با یه ضریه فنی بلاغ و نقش زمین کرد

اخه در جریان هستید که لیلی تکفاندو کارهزار ماشالله به جونش احسان فقط خدا که از حرکات لیلی دهانش باز مونده بود  ترسش ریختو خودی نشون داد یهوووووووو......