قمرخانم |
پنجشنبه ۱۲ دی ۱۳۹۲ ۰۱:۰۳ بعد از ظهر |
بسم رب الشهدا والصدیقین
ريخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش رو ميبوسيدند. هر كار ميكردي، نميتوانستي حاجي را از دستشان خلاص كني. انگار دخيل بسته باشند، ول كن نبودند. بارها شده بود حاجي، توي هجوم محبت بچهها صدمه ديده بود؛ زير چشمش كبود شده بود، حتي يكبار انگشتش شكسته بود.
|